شرح حدیث عنوان بصری (3)

 حسینی شاهرودی، طهور، شرح اصول کافی

شرح حدیث عنوان بصری ـ درس سوم ـ  30/ 3/ 1381

   

 

فهرست موضوعات:

 

مراتب سخنان خاندان پیامبر و آیات قرآن

علم «آمدني» است، نه آوردني

شرح واژه يَقَعُ

محل ورود علم

اشاره‌ای به شطحیات منسوب به عرفا

علم به قلب تعلق مي‌گيرد

تفاوت نفس و قلب

تزكيه نفس، مقدمه ورود به قلب

نشانه‌های عاقل

1ـ ذکر پیوسته

2ـ فکر پیوسته

3ـ در مقدمات فكر متوقف نشود

4ـ رسیدن به تنزه حق تعالي

4ـ یافتن عظمت الهی

5ـ پناه بردن از قهر الهی

6ـ   اصل دانستن خدا و عبد دانستن همه عالم هستی

شفاعت قراردادی نیست

7ـ گوشش پيوسته به شنيدن سخنان حق آشنا باشد

8ـ فرق گذاشتن بین حق و باطل

9ـ در پذیرش حق درنگ نمی‌کند

10ـ خود را سراسر داراي عيب و نقص اختياري بداند

11ـ نيكان خلق را بشناسد

12ـ به گفته‌ها و يافته‌هاي واصلان طريق حق ايمان داشته باشد و همان را از خدا بخواهد.

13ـ به خوشي‌هاي دنياطلبان فريفته نگردد

 

صوت (دریافت)

 

فیلم قسمت اول (دریافت)

 

فیلم قسمت دوم (دریافت)

 

فیلم قسمت سوم (دریافت)

 

فیلم قسمت چهارم (دریافت)

 

فیلم قسمت پنجم (دریافت)

 

فیلم قسمت ششم (دریافت)

متن کامل

 

 أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا إبي القاسم محمد و علي أهل بيته الائمة المعصومين و اللّعن علي أعدائهم اجمعين إلي يوم الدين

اللّهم أنزل علينا من بركاتك وافتح لنا أبواب رحمتك و مغفرتك بمنّك و فضلك

 

در بحث توضيح درباره واژه‌هاي روايت عنوان به عبارت «انما العلم نور يقع في قلب من يريد الله تبارک و تعالي ان يهديه» رسيديم و «نور» را توضيح داديم. اينک دنباله آن را شرح مي‌دهيم.

اين نوري است که در قلب کسي که خدا مي‌خواهد او را هدايت کند، واقع مي‌شود و قرار مي‌گيرد.

 

مراتب سخنان خاندان پیامبر و آیات قرآن

تک تک کلمات را توضيح مي‌دهم. ممکن است اين سؤال مطرح شود که اين‌گونه که ما تک تک کلمات را توضيح مي‌دهيم، آيا منظور و مقصود خاندان پيامبر علیهم السلام به همين تفصيل بوده است که مثلاً هر کلمه‌اي چندين و چند معنا، درجه و لازم و پيامد داشته باشد؟ آيا اين‌گونه است؟ يا اينکه آن‌ها هم مثل همه مردم متعارف صحبت مي‌کردند.

وقتي که مثلاً مي‌گفتند «باران مي‌آيد»، باران هم يک معني دارد، مي‌آيد همه يک معني دارد؛ اين‌که براي باران چندين معنا در نظر داشته باشيم، براي مي‌آيد هم چندين معنا داشته باشيم، دلايل، شواهد و تفاسير مختلف ارايه بدهيم؛ آيا چنين چيزي در سخنان خاندان پيامبر علیهم السلام  مد نظر بوده يا نه؟ اين‌ها ذهنيات متأخرين است و ما محفوظات يا نتيجه تفکرات خودمان را به عنوان سخن امام معصوم علیه السلام  بيان مي‌کنيم؟

اعتقاد ما در مورد سخنان خاندان پيامبر علیهم السلام  همانند اعتقادمان در مورد سخنان خداوند متعال است. همان‌گونه که کتاب خدا ظاهر دارد، باطن دارد، باطنش نيز باطن دارد و همين‌طور … و هرگز پايان و نهايت ندارد؛ يعني اگر کسي بخواهد آيه‌اي از آيات قرآن را بفهمد و به همه مراتب آن احاطه پيدا کند، به لحاظ ذهن که امکان‌پذير نيست. اگر چنين اتفاقي بيفتد يعن اگر کسي بتواند بر قرآن احاطه پيدا کند، در سير عملي چنين چيزي امکان‌پذير هست. در اين سير هم کسي مي‌تواند به همتايي قرآن برسد که مثل خود پيامبر صلی الله علیه و آله در سير صعودي و سلوک دروني و باطني خودش به قرب «او ادني» برسد.

تا کسي که به او ادني نرسيده است، هنوز همه قرآن را نمي‌داند و همه قرآن را نمي‌فهمد ولو اينکه از انسان‌هاي صالح و عالم و عارف باشد ـ بفرماييد از مخلصين بندگان خدا باشد ـ چنين نيست که مثلاً همه انبيا آن‌گاه که قرآن را مشاهده کنند و ببينند و مطالعه و تلاوت کنند، به همه حقايق قرآن دست پيدا کنند. همه حقايق قرآن اختصاص به کسي دارد که در سير صعودي و عروج دروني خودش همتاي قرآن بشود و آن‌هم امکان پذير نيست مگر به مقام قرآني برسد که مقام جمعي است. تا کسي به مقام قرآني که او ادني است، نرسيده باشد، او در مقام فرقان است. از اين‌رو توانايي فهميدن کتاب‌هاي انبياي پيشين را خواهد داشت. ولي توانايي فهميدن همه حقايق قرآني را نخواهد داشت.

پس چطور در روايات هم مشابه اين را داريم که قرآن بطن دارد، بطنش هم بطن دارد. تا هفت بطن، تا هفتاد بطن، هفتاد درون و لایه، اين هفت و هفتاد و کمتر و بيشتر هم دلالت بر کثرت دارد و معناي آن اين نيست اگر کسي به اين هفت رسيد، ديگر تمام شد و به آخر رسيد. مراتب دروني و مفاهيم قرآني بيشتر از آن است که به زبان بيايد و قابل تصور باشد و به تعبير ديگر، مانند بحثي که در اصل جهان هستي داريم که مجموعه جهان هستي، هم مراتبش، هم هر کدامشان نامتناهي هستند، قرآن هم همين‌گونه هست.

مراتب معاني تو در توي قرآن که باطن قرآن نام دارد، نامتناهي است. در عين حال که مراتبش نامتناهي است، هر مرتبه‌اش هم نامتناهي است. يعني اگر کسي مثلاً همين معناي ظاهري و سطحی و تفسير ظاهري قرآن را بخواهد همه‌اش را بفهمد، اين هم نامتناهي است. نه فقط مراتبش بلکه اين مجموعه مفاهيم، معنويات و علومي که در عرض و در يک مرتبه قرار گرفته، آن هم نامتناهي است.

سخنان خاندان پيامبر علیهم السلام هم همين‌گونه است. به‌گونه‌اي است که تنها ظاهر ندارد، باطن دارد، باطنش هم باطن دارد و همين‌طور… به‌گونه‌اي که اگر کسي انتساب اين سخن را به ائمه معصومين علیهم السلام و واسطه بودن خاندان پيامبر را ناديده بگيرد، مي‌شود عين سخن خدا؛ نه چيزي کمتر، نه چيزي بيشتر.

بنابراين نگاهمان در مورد سخنان خاندان پيامبر، همان نگاهي است که به قرآن داريم، همان نگاهي است که نسبت به مفاهيم و مراتب بي حد و اندازه قرآن داريم. در نتيجه همچنان که امير المؤمنين علیه السلام فرمود که اگر بخواهم درباره «باء بسم الله» بگويم، آن‌قدر مي‌گويم و آن‌قدر مي‌توانم مطرح کنم و بنويسم که هفتاد شتر از حمل آن عاجز باشد، نه فقط باء بسم الله اين‌گونه است، تمام حروف بسم الله اين‌چنين است، بلکه همه حروف قرآن اين چنين است، بلکه همه حروفي که در سخنان خاندان پيامبر مطرح شده است، همين‌گونه است.

البته اين مانع از اين نمي‌شود كه خاندان پيامبر مباحث و گفتگوها و سخنان هم عرض هم داشته باشند. در كلمات عرفي‌شان اگر مثلاً با كسي صحبتي كرده‌اند، احوال پرسي كردند، وضع هوا را از كسي پرسيدند يا كسي جواب داد، ممكن است كه خيلي ما اين‌ها را كار نداشته باشيم و خارج از بحث و گفتگوي ما باشد، ولي اگر قرار باشد كه آن سخناني كه در مورد يكي از معارف الهي بيان شده، به دقت بررسي كنيم، حقيقتاً چنين است كه اگر يك كلمه‌اش را تا آخر عمرمان بخواهيم شرح و تفصيل دهيم، باز هم شرح و تفسير آن تمام نمي‌شود.

البته ممكن است كه اطلاعات و آگاهي‌ها و يافته‌هاي ما تمام شود ولي آنچه كه در مغز و محتوا و حقيقت سخن خاندان پيامبر هست، تمام شدني نيست.

همه اين سخنان به اين خاطر است كه ما قرآن و اهل بيت را حقيقت يگانه‌اي مي‌دانيم و خاندان پيامبر را قرآن ناطق مي‌شناسيم. آنچه كه بر زبان‌شان جاري مي‌شود، عين وحي است، نه چيز ديگر. اگرچه به دلايلي كه شايد در آينده بگوييم، سخنان آنان را به وحي، حديث عرفي و مانند آن تقسيم كرده‌ايم.

با توجه به اين نكته كه نگاهمان به سخنان خاندان پيامبر چنين نگاهي است و بنابراين هرگونه دقت و ريشه‌يابي و پيدا كردن ظرافت‌ها و لطافت‌ها و مانند آن‌ها حق خواهد بود، ـ اگرچه بس نخواهد بود، ناتمام خواهد بود ولي لازم خواهد بود ـ تك تك اين كلمات را توضيح مي‌دهم.

يك نكته اين است كه نوري است كه «يقع في القلب». نخست واژه يقع و بعد كلمه نور و بعد هم كلمه مَن و سپس واژه‌هاي ديگر را شرح خواهم داد. شيوه ما اين است كه تك تك كلمات را به عنوان كلماتي كه از امام معصوم صادر و مطرح شده و داراي مراتب متعدد و مختلف است و هر مرتبه‌اي هم فهمش حد و اندازه ندارد، مورد بحث و بررسي قرار مي‌دهيم.

 

علم «آمدني» است، نه آوردني

شرح واژه يَقَعُ: در برخي از تعبيرات مشابه در روايات ديگر به جاي كلمه يقع، «يُقذَفُ» وارد شده است. «يقذف» يعني خدا اين كار را انجام مي‌دهد. «يقع» يعني اين اتفاق خودش مي‌افتد. اين دو اندكي با هم تفاوت دارد كه ممكن است در پايان در جمع بندي بحث به اين تفاوت هم اشاره‌اي داشته باشيم.

معناي اين كلمه اين است كه علم «آمدني» است، نه آوردني. به تعبير ديگر، علم هيچ‌گاه اسير عالِم نمي‌شود. هيچ‌گاه در بند عالم قرار نمي‌گيرد. هيچ‌گاه در محدوديت و كنترل كسي قرار نمي‌گيرد. خود به دلايل و اسباب و عللي كه اشاره خواهم كرد، مي‌آيد و البته به دلايل و اسباب و عللي كه اشاره خواهم كرد، خودش هم مي‌رود.

اين‌چنين نيست كه كسي بتواند علم را بياورد، كسي بتواند به علم دست پيدا كند. به تعبير ديگر، علم اكتسابي نيست. بلي علم حصولي اصلاً اسير ماست. اين كلماتي كه ما از جايي پيدا مي‌كنيم، دو بار، سه بار، پنج بار، كمتر و بيشتر مي‌خوانيم، به ذهن‌مان مي‌سپاريم، در واقع جايش را محكم مي‌كنيم، دست و پايش را مي‌بنديم. اگر علمي اسير بود، آن نور الهي نيست. نور را نمي‌توان كنترل كرد. نور را نمي‌توان دست كم اسير و حبس كرد.

بنابراين نكته اول اين است كه با توجه به اين‌كه علم، موجودي آسماني و معنوي است، موجودي دنيايي نيست، نسبت به نفس ما، كه گرچه بهره‌اي از آسماني بودن و حقيقت دارد، ولي حقيقت نيست، بهره‌اي از حقيقت دارد؛ آسماني نيست، اگرچه بهره‌اي از آسمان دارد؛ نسبت حاكم به محكوم نه برعكس، نسبت محيط به محاط است نه برعكس.

به تعبير ديگر، نفس ما و همه موجودات اگرچه آسماني هستند ولي نازل شده هستند. آن‌قدر نازل شده هستند و مراتب نزولي را يكي پس از ديگري طي كردند تا به اين جهان طبيعت رسيدند. بنابراين حقيقتاً چنين است كه اين عالم، اسفل السافلين است، انتهاي سير هستي و انتهاي تنزلات نعمت‌هاي الهي است كه از خزاين بي‌حد و اندازه الهي صادر مي‌شود، پديد مي‌آيد و فرود مي‌آيد. پس اين موجودي كه اينجا داريم يعني نفس، ذهن، ابزار و وسايل بلكه بدن و اندام‌مان، اگرچه آسماني هستند ولي آسمانيِ نازل شده هستند. ولي علم اين‌گونه نيست.

اگر قرار بود كه علم تنزّل پيدا كند، مانند تنزل نفس و بدن، لازمه‌اش اين بود كه او هم موجود اينجايي شود. اگر اينجايي شد، وزر و بال نفس مي‌بود و سبب سستي و سنگيني آن بود. قرار بر اين است كه علم پيكي باشد كه بيايد و انسان را با خودش به آسمان ببرد. اگر قرار است چيزي انسان را به آسمان ببرد، بايد آسماني بودنش بيشتر از انسان باشد. بايد توانايي و حقيقت و معنويتش، الهيّت يا ربّانيتش و مانند آن، بيشتر از نفس باشد و الا اگر برابر باشند، دليلي ندارد كه نور سبب ارتقاء نفس شود، نفس مي‌تواند سبب تنزل و سقوط علم شود.

چنان‌كه در علوم صوري اين‌چنين است. در علوم صوري و كسبي با توجه به اين‌كه اين‌ها همه نعمت‌ها و معارف الهي است، ولی تنزل پيدا مي‌كنند. آن‌چنان تنزل پيدا مي‌كنند كه يا هم‌رديف نفس هستند يا پايين‌تر از نفس و حجاب آن. در نتيجه نه اين‌ها به‌درد نفس مي‌خورند، نه نفس به‌درد اين‌ها مي‌خورد. بلكه اگر بخواهد يكي به‌درد ديگري بخورد، آن نفسي كه تهذيب يافته باشد يا بهره‌اي از علوم حقيقي داشته باشد، مي‌تواند به اين علوم سطحي، ظاهري، حصولي و كسبي رنگ معنويت بدهد. در غير اين صورت، فرمول‌هايي كه در مورد فيزيك يا فلسفه يا فقه و مانند آن در ذهن ماست، به خودي خود و بدون توجه به نفس پاك و تهذيب شده و پالوده از تيرگي‌ها و كدورت‌هاي مادي و كشش‌هاي غريزي، يا در حد نفس ماست يا پايين‌تر از آن. در نتيجه اين‌ها نيستند كه سبب عروج و صعود و تعالي نفس آدمي شوند. از اين جهت، اين‌ها متناسب هستند و هم رديف و هم اندازه و نه برتر و والاتر.

بنابراين آن علمي كه «عنوان» به دنبال آن است و خدمت امام صادق صلوات الله و سلامه علیه رسيده، نور است؛ پيش از آن‌كه به نفس تعلق گيرد، نور است و اين‌جا هم كه آمده است، نور است. در جهان طبيعت و كدورت و تيرگي و ظلمت هم كه آمده است، هنوز نور است و حال آن‌كه تصاوير ذهني وقتي اينجا كه آمدند، ديگر نور نيستند. بلكه حجابند بلكه تيره‌ترين حجابند. چنان كه فرمود: «العلم هو الحجاب الاكبر»، حجاب اكبر بودن منحصر در همين‌گونه علوم است.

در هر صورت، اين علمي كه «عنوان» در پي دست يافتن به آن است و امام صادق آن را معرفي مي‌كند، از علومي است كه خودش مي‌آيد، نه مي‌آورندش. نكاتي را در اين زمينه يادآور مي‌شوم:

 

محل ورود علم

با توجه به كلمه بعدي كه «يقع في القلب» است، اين پرسش مطرح مي‌شود كه علم كه مي‌آيد، كجا مي‌آيد؟ در طبيعت؟ در بدن؟ در نفس؟ بالاتر از نفس؟ در قلب؟ در روح؟ بالاتر از روح؟ كجا مي‌آيد. شكي نيست كه مراتب سه گانه بالا كه هيچ وقت مورد بحث نيست. به خاطر اين‌كه محل تعلق و محط اين‌گونه امور معنوي و آسماني نيست.

هرگاه آدمي به مرحله پنجم وجودش كه مرتبه «سر» است، دست پيدا كند، آنجا فقط اسرار الهي است. حقايقي وجود دارد كه اختصاصي است. آن سري كه به اين فرد مي‌دهند، غير از سري است كه به فردي ديگر مي‌دهند. علوم مشترك به مقام سرّ آدمي تعلق نمي‌گيرد.

به تعبير ديگر، تا انسان در طبيعت و نفس است، علوم اكتسابي مشترك دارد. به مقام قلب كه رسيد، به علوم مشترك معنوي، روحي و حقيقي دست پيدا مي‌كند. پيش از اين علوم مجازي مشترك بود و اينك علوم حقيقي مشترك. به مقام روح كه رسيد، تعینش را از دست مي‌دهد، بنابراين نه علوم حقيقي مشترك دارد و نه مختص، هيچ‌كدام. چون اين مقام كليت و اشتراك نيست. از مرتبه پنجم به بعد كه مرتبه سر است، از آنجا است كه انسان دوباره تعین پيدا مي‌كند.

در مرحله روح كه در مباحث انسان شناسي به تفصيل با توجه به روايات خدمتتان عرض خواهم كرد، تعين شكسته مي‌شود. بنابراين نمي‌شود به كسي اشاره كرد. هرگاه كسي به مقام روحانيت دست پيدا كند، قابل اشاره نيست. نه كسي مي‌تواند به او اشاره كند، بگويد اين فلاني است، و نه كسي مي‌تواند به خودش اشاره كند كه من چنين گفتم. به‌خاطر اين‌كه هرگاه گفت: من، اين «من» را چنان گسترده و باز و رها در عالم هستي مي‌بيند كه شامل همه عالم است.

 

اشاره‌ای به شطحیات منسوب به عرفا

فقط داخل پرانتز اشاره‌اي خدمتتان عرض كنم. شطحياتي را كه به عرفا نسبت مي‌دهند كه مثلاً مي‌فرمايند «انا الله» چنان‌كه به حلاج (حسين بن منصور) منسوب است يا گفته‌اند «سبحاني ما اعظم شاني»، «ليس في جبّتي سوي الله» چنان‌كه به آن همشهري ما نسبت دادند و مانند آن، در اين‌گونه موارد اگر در مقام روحانيت باشند، درست گفته‌اند. اگر غير از اين‌گونه بگويند، غلط است و متصف به كذب مي‌شود. اگر كسي مثل فرعون بگويد، «انا الله» يا «انا ربكم»، به‌خاطر اين‌كه اين فرعون در مقام طبيعت است، خيلي كه رشد كرده باشد، در مقام نفسانيت است، بيشتر از مقام نفسانيت ندارد. كسي كه در مقام نفسانيت است، چنين سخناني را بر زبان آوردن عين كذب و نادرستي و دروغ است. چنان‌كه اگر كسي در مقام قلب هم باشد، چنين تفكر و انديشه و سخن داشته باشد، او هم دروغ مي‌گويد. ولي اگر كسي در مقام روح باشد، غير از اين بگويد دروغ مي‌گويد، اين سخن عين درستي و حقانيت است.

بنابراين اگر مثلاً بعد از پيشينيان، پسينيان و بزرگان و معاصران هم فرمودند كه «فارغ از خود شدم و كوس انا الحق بزدم» درست گفته‌اند، با توجه به مقام روحانيتشان صدق محض است. احتمال خطا، شبهه، نادرستي و عدم مطابقت با واقع نخوهد داشت.

بنابراين هرگاه انسان از مقام روحانيت كه عبور كرد، مقام سرّ آدمي كه شروع شد، دوباره تعیّن پيدا مي‌كند. ديگر باز مي‌توان به او اشاره كرد. ولي ما ديگر نمي‌توانيم به او اشاره كنيم. براي خودش و ديگرانی که نوعي احاطه و سلطه بر او دارند، قابل اشاره خواهد بود.

اين مقام تعیّن دوم، مربوط به اين علوم مورد بحث ما نيست، حتي اين نوري كه در سخن امام صادق علیه السلام براي عنوان بصري مطرح شد، مربوط به آنجا هم نيست. آنجا علم مشترك ندارد، آنجا علومي هست كه ويژه است. اين فرد با توجه به مقام سرّش داراي علوم، اسرار و خفايايي است كه نفر دوم ندارد. نفر دوم اسرار و علومي دارد كه نفر سوم ندارد. به همين خاطر است كه قابل انتقال نيست. آنچه كه هر فردي به عنوان اسرار دارد، قابل انتقال به ديگري نيست. بلي، اگر كسي بخواهد به اسراري كه ديگري دست پيدا كرده است، دسترسي پيدا كند، بايد از مقام سر عبور كند. از مقام سر كه عبور كرد، به يك‌باره پرده برداشته مي‌شود، همه آن اسراري كه براي اين افراد متعين و مشخص و جدا جدا به طور خاص و ويژه باز، روشن و آشكار بود، به يكباره بر آن فردي كه بر او احاطه پيدا كرده و به مقام بالاتر دست پيدا كرده، آشكار خواهد شد و الا تا زماني كه در عرض ديگران در اين مقام هست، هر كسي بار خودش كار خودش، يار خودش، غصه و غمخوار خودش و بالاخره همه چيز خودش است، نه بيشتر. امكان اشتراك، عموميت، ارتباط، نقل و انتقال و مانند آن در اين مرتبه نيست، اگرچه تعین، فردانيت و تشخص و مانند آن هست.

 

علم به قلب تعلق مي‌گيرد

بگذريم چند نكته در مورد قلب به اشاره مطرح كنيم. نكته اول اين‌كه:

1ـ علم به نفس تعلق نمي‌گيرد، به قلب تعلق مي‌گيرد و حال آن‌كه، اين علومي كه ما مي‌خوانيم، مي‌دانيم، مي‌نويسيم، به ديگري منتقل مي‌كنيم و با تمرين و تكرار، ثبت و گزارش مي‌كنيم، اين‌ها علومي است كه به نفس تعلق مي‌گيرد. به همين خاطر است كه حتي نفس‌های ضعيف، نه نفس انساني، نفس حيواني هم مي‌تواند برخي از آن‌ها را ياد بگيرد. برخي از امور را مي‌تواند متوجه شود. به حيوانات هم مي‌توان بعضي از نكات را تعليم داد، با اين‌كه نفسشان از انسان ضعيف‌تر است. در مورد انسان هم نفسش مربوط به علم است يا علم مربوط به نفسش است. ولي آن علمي كه نور بود، مربوط به نفس نيست. اين علمي كه «عنوان» در پي آن است، مربوط به نفس نيست، يعني تا كسي از مقام نفسانيت خارج نشده باشد، چنين علومي به او تعلق نخواهد گرفت و اگرچه اطلاعات و آگاهي‌هايش در علوم اكتسابي و حصولي آن‌قدر باشد كه علامه دهر هم باشد. ولي تا زماني كه در مقام نفسانيت است، سهم و بهره‌اي از اين علوم حقيقي نخواهد داشت.

آنچه در كتاب‌هاي اخلاق براي آموزش علم، تزكيه نفس و مانند آن گفته شده است، امري لازم است، ولي تزكيه نفس براي علوم حصولي لازم است. چون اين نفس تزكيه هم كه شود، آن علوم حقيقي به آن تعلق نمي‌گيرد. منتها اگر بخواهيد كه اين علوم حصولي را داشته باشيد، خطرش كم باشد، ضررش اندك باشد، فايده داشته باشد، سبب انانيت، تفرعن، استكبار و خود برتر بيني نشود و بالاخره سبب به خدمت درآوردن خلق خدا نشود، بايد نفس را براي علوم حصولي تزكيه كنيد.

اما در مورد اين علمي كه نور است، اصلاً اين علم به نفس تعلق نمي‌گيرد، موضوعش متفاوت است. محل نزول كه ندارد. محطش با علوم حصولي متفاوت است. تزكيه نفس سبب عروج انسان و وصول به مقام است.

اشاره‌اي را در مورد تفاوت نفس و قلب با توجه به همين مباحثي را كه خدمتتان عرض مي‌كنم، لازم است. اگرچه ممكن است اگر بخواهيم در مباحث كلامي، فلسفس يا علوم ديگر بررسي كنيم، چه‌بسا تفاوت ديگري گفته باشند. ولي اين‌هايي كه با اين بحث ما ارتباط دارد، غير از آن است.

 

تفاوت نفس و قلب:

نفس به طبيعت نزديك است. آميخته به طبيعت است. فرق گذاشتن بين نفس و طبيعت به‌وسيله دلايل عقلي امكان‌پذير است. يعني آن‌قدر به هم نزديكند و به يكديگر شباهت دارند كه نمي‌توان ميان آن دو فرق گذاشت. اما قلب اين‌گونه نيست.

قلب محيط بر طبيعت است. اگر كسي توانايي تماشاي عالم را داشته باشد، احتياج به استدلال ندارد كه ثابت كند موجود به اين دليل و شاهد و تأييد، نفس است و نه قلب، بلكه چون مي‌بيند كه او احاطه بر جهان طبيعت دارد و در نتيجه احاطه بر جهان نفس دارد، مي‌یابد كه او در مقام قلب است زيرا قلب خود به‌خود روشن و معين نخواهد بود.

نكته دومي كه در تفاوت بين قلب و نفس مي‌توان گفت اين است كه نوع كارهاي نفس غريزي است. يعني كارهاي غريزي خويش را جهت مي‌دهد. البته نقائصش را كم مي‌كند، آلودگي‌ها و محدوديت‌هايش و مانند اين‌ها را كم مي‌كند. ولي نوع كارهاي قلب آگاهانه است، غريزي نيست. يعني سنخ كارهايش متفاوت است. نه اين‌كه انتخاب مي‌كند، اين انتخاب در مورد نفس هم هست. سنخ كارهايي كه مربوط به قلب و مربوط به نفس است، اين تفاوت را دارند.

نكته ديگر اين‌كه لذت‌هاي نفس لذت‌هاي اينجا و اكنون است. يعني كار را كه لذت فوري و نزديك نداشته باشد، لذت امروز و فردا را نداشته باشد، نفس دنبال آن نمي‌رود. نفس دنبال چيزي مي‌رود كه همين الان لذتش را بفهمد يا فردايي كه گويي مثل الان است از آن لذت می‌برد. براي همين است كه نفس به دنبال لذت جاه، مقام، خوردن و شهوت و غضب و مانند اين‌هاست ولي قلب، از اين امور بي‌خبر است (براي همين هم است كه لذت‌هاي اخروي به طور كلي و ماهيتاً متفاوت از لذت‌هاي اينجايي است).

اگرچه لذت‌هايي را كه وعده داده‌اند، لذت‌هاي شهواني است؛ مي‌خوريد، مي‌آشاميد، استراحت مي‌كنيد، گفتگو مي‌كنيد، كنار درختان روبروي همديگر بر تخت‌ها نشسته‌ايد، «علي الارائك ينظرون»، همديگر را تماشا مي‌كنيد. همه اين‌ها لذت‌هاي شهوي است ولي با اين لذت‌هاي شهواني دنيوي كاملاً تفاوت دارد. چرا لذت‌هاي مربوط به قوه غضبيه را در بهشت وعده نداده‌اند، حال آن‌كه لذت‌هاي غضبي و مربوط به قوه غضبيه عميق‌تر است و در عين حال جذاب‌تر است. به همين خاطر است كه در مباحث اخلاقي رايج، هم اخلاق و تعليم و تربيت دينی و هم حكمت عملي فرمودند كه كساني كه مي‌خواهند كه شهوت را كنترل كنند، بايد به‌وسيله غضب آن را كنترل كنند. اگر مي‌خواهيم كه از خور و خواب كم كنيم، اگر مي‌خواهيم از شهوات ديگر، كشش‌هاي نفس كم كنيم و در مسير دقيق حركت كنيم كه آن مسير دقيقي مانند صراط مستقيم باشد، هيچ‌گاه نه چشممان خطا كند، نه گوشمان، نه زبانمان و هيچ كدام از جوارح و جوانح‌مان خطا نكند، گفتند بهترين راه آن به‌وسيله غضب است. يعني غيرت داشته باشيد و غيرت بورزيد، اگر غيرت باشد اين‌ها را مي‌توان كنترل كرد.

پس معلوم مي‌شود لذت‌هاي قوه غضبيه آن‌قدر مهم است كه شهوتي كه اماره بالسوء است را مي‌تواند كنترل كند. چرا در بهشت از آن لذت‌هاي عميق نيست؟ حكايت دارد همين‌هايي هم كه فرمودند هست، اين‌ها غير از آن‌هايي است كه ما تصور مي‌كنيم. لذت‌هاي نفساني نيست. به خاطر اين‌كه لذت‌هاي نفساني مربوط به نفس است آن هم به خاطر تعلقش به طبيعت. هرگاه نفس از تعلقات طبيعي فارغ شود، لذت‌هاي طبيعي را احساس نخواهد كرد.

بنابراين لذت‌هاي نفساني نخواهد داشت. چنان‌كه در همين گذر زمان، عمرمان كه بالا مي‌رود يك جاهايي مي‌رسيم كه خود به‌خود بعضي از لذت‌ها از بين مي‌رود. يك زماني چه اشتياقي به خوردن داشتيم! آرام آرام اشتياق خوردن از بين مي‌رود. به جايي مي‌رسد كه اگر كسي يك لقمه هم بخواهد بخورد، به‌خاطر اين‌كه كسي سفارشش كرده، امر كردند حتما بايد بخوري، مريض مي‌شوي، چنين و چنان … اگر به ميل و اختيار خودش باشد نخواهد خورد. خواب و استراحت کم مي‌شود و همين‌طور باقي لذت‌ها آرام آرام از بين مي‌رود. هر چه تعلق نفس به طبيعت فروكش كند، لذت‌هاي نفساني نيز كاهش مي‌يابد.

چگونه ممكن است پس از اين‌كه اين لذت‌ها فروكش كرده بلكه از بين رفت، يعني پس از آن‌كه نفس ارتقاء پيدا كرد و از طبيعت بيرون رفت، دوباره به جاي اولش برگردانند. اين نوعي تناسخ است كه كمتر مورد توجه قرار گرفته است. پس بالاخره لذت‌هاي نفس اين ويژگي را دارد، ولي قلب اين‌گونه نيست. اصلاً دنبال لذت اينجا و اكنون نيست. دنبال لذت‌هايي است كه محيط بر زمان است و احاطه بر زمان دارد. در جايي تحقق پيدا مي‌كند كه همه زمان‌ها را پوشش مي‌دهد.

به تعبير ديگر، هرگاه لذت‌هاي قلبي تحقق پيدا كند، گذشته ما را هم مي‌پوشاند. لذت‌هاي نفساني اين‌گونه نيست. مثلاً اگر كسي به علمي، مقامي، شهرتي، به دنيايي، آخرتي و مانند آن دست پيدا كرد، تنها همين زمان حاضر را مي‌پوشاند. اگر يك نفر به او بگويد يادت هست هشت سال پيش هيچ چيز نداشتيم بخوريم، يادش مي‌آيد. آن غم و غصه هشت سال پيش سر جاي خودش محفوظ است. ولي اگر لذت قلبي باشد، اين ويژگي را دارد كه اين لذت آن‌چنان او را در سكر و بي‌هوشي و مستي فرو مي‌برد كه تمام حالاتي كه در گذشته داشته كه به ظاهر مخلوط و آميخته با آلام، مصيبت‌ها، بلاها و دردها بوده، همه آن خاطراتش هم لذت بخش خواهد بود. دست كم لذت‌هايي كه آدم مي‌تواند دنبالش باشد، لذت‌هاي اين‌گونه است. يك لذتي باشد كه سختي‌هاي گذشته ما را هم بپوشاند، گرفتاري‌هاي آينده را هم بپوشاند.

اگر به عارف یا صوفی ابن الوقت مي‌گويند، تعابير مختلف دارد. يك تعبير اين است كه زمان را نگه دار، فرزند اين زمان باش. گذشته گذشت، آينده هم نيامده است، الانت را درست غنيمت بدار، وقت و دم را غنيمت شمار. يك معناي ديگرش اين است كه شما فرزند وقتي باش كه اين وقت محيط بر همه اوقات گذشته و آينده‌ات باشد.

تفاوت ديگر اين است كه لذت‌هاي نفساني يا نفس به شهوات بسنده مي‌كند. بيشتر از شهوت چيزي نمي‌فهمد. البته شهوت و آنچه كه غضب را هم براي رسيدن به شهوات به كار مي‌گيرد و مانند آن. اگر لذت خوردني و مانند آن باشد، مي‌فهمد. اشتهاي نفساني را مي‌فهمد، نه بيشتر. حتي اگر به علم هم دست يافته باشد، لذت نفساني است. اگر آدم به علمي رسيده، به سخني و نكته‌اي دست پيدا كرده، احساس لذت مي‌كند. اين علم هم از اين جهت كه يك اشتهاي نفساني است، مورد ميل و رغبت او قرار گرفته است. ولي اگر علم را فهميد، يك مسأله‌اي، يك معادله و فرمولي را حل كرد، يا در ذهنش حل شده كه اين ارتباط با كنجكاوي‌اش نداشته، ارتباط به موقعيت اجتماعي‌اش هم ندارد، به كار و شغلش هم ارتباطي ندارد، اگر به هيچ‌كدام از اين‌ها ارتباطي نداشت، نشان و رنگي از قلبي بودن همراهش خواهد بود.

تفاوت ديگر اين است كه قوت نفس در انانيّت آن است. هرچه نفس قوي‌تر باشد، فرعونيّت و استكبارش بيشتر و منيّتش فزونتر است؛ ميل بر تحميل خود بر ديگران را بيشتر دارد و بالعكس هرگاه اين ميل را بيشتر داشته باشد، قوت بيشتري هم دارد. براي همين است كه كساني كه ميل به برتري‌جويي نداشته باشند، داراي نفوس ضعيف هستند. كساني كه در جمعي كه قرار مي‌گيرند، نه فقط خود را برتر از ديگران نمي‌دانند بلكه خود را هم‌رديف ديگران هم نمي‌دانند، اين‌ها داراي نفوس ضعيف هستند و البته به همان اندازه كه نفوس ضعيف هستند، از عوارض نفساني هم راحتند؛ نقشه‌ها و راه‌هاي نفساني (به اندازه ضعفش) براي آن‌ها نيست يا در كمترين حد است.

اين سخن دو معنا دارد. يك معنايش اين است كه وقتي كسي در جمعي قرار مي‌گيرد به ظاهر و در عمل نشان دهد كه از ديگران كوچكتر است، اين ممكن است مجامله و تعارف باشد. اين امر ممكن است بر اساس سودهاي فردا و ديروز و ممكن است بر اساس مصلحت انديشي باشد. اين كفايت نمي‌كند، اين كار نفساني است، اين كار نفس سودگرا و مصلحت انديش است. افتادگي آموز اگر طالب فيضي؛ اين سخن نفساني است.

كسي كه در يك جمعي، در يك محدوده‌اي كار مي‌كند، اگر خودش را هيچ وقت مطرح نمي‌كند، نمي‌گويد من اين را گفتم، پس شما هم قبول كنيد؛ نمي‌گويد با توجه به اين‌كه من در اينجا قرار گرفتم، شما بايد اين كار را انجام دهيد. چنين كسي اگر هر كار كوچكي هست انجام مي‌دهد، كارهاي سخت را نيز انجام مي‌دهد، به ديگران واگذار نكند، به ديگران مزيت، امتياز و تقدم بدهد، همين هم ممكن است نفساني باشد. كي نفساني نيست؟ چه كاري مربوط به انانيت نيست؟ آن‌گاه كه حقيقتاً بين خودش و خدايش، خود را از اين جمع كوچك‌تر بداند و بداند كه قضا و قدر الهي اقتضا كرده است كه حال و جايگاه او چنين شود كه مثلاً يكي شغلش اين باشد، ديگري آن باشد. يكي بگويد، ديگري بنويسد، بشنود. يكي امر كند، يكي اجرا كند. اگر مثلاً بنده رئيس فلان‌جا شدم، بايد هم امر كنم، نمي‌شود كه بگويم من رئيسم ولي امر نمي‌كنم، دستور نمي‌دهم! اگر دستور نمي‌دهي پس چرا رئيسي. رياست مقتضي اين است كه به او بگويي تو اين كار را انجام بده، اگر آن كار را انجام نداد، توبيخش كني، سرزنش و بازخواستش كني. ولي كسي كه در عين حال كه امر مي‌كند، حقيقتاً خودش را كوچك‌تر از ديگران مي‌داند ولي لوازم دنيايي اقتضا كرده كه او اين برتري ظاهري و نفساني را داشته باشد.

بنابراين قوت نفس در انانيت است. هر چه منيتش بيشتر باشد، نفسانيت بيشتر دارد، قوت بيشتر دارد. بالعكس هرچه قوتش بيشتر باشد، نفسانيت و انانيت و خودبرتربيني بيشتر دارد، اما قلب اين‌گونه نيست.

قلب اين‌گونه است كه به آن سخن امام صادق علیه السلام اشاره مي‌كنم و از آن مي‌گذريم كه حضرت فرمود نگاهت به ديگران اين‌گونه باشد كه هركه را ديدي و به هركه برخورد كردي، خودت را از او پست‌تر و پايين‌تر بداني؛ بدان نه بدار. ممكن است عمل ما اين‌گونه باشد كه براي خيلي‌ها خم و راست هم بشويم ولي خود را برتر و بزرگتر از او بدانيم. در دلمان بگوييم مثلاً ما خم و راست شديم به خاطر اين است كه در عالم ديگري هم براي ما خم و راست خواهند شد. اين يك معامله است ولي يك خم و راست شدني كه حقيقتاً بدانيم كه حق ماست كه خم و راست شويم ولو هيچ به ما ندهند. چون كوچكتريم بايد خم و راست شويم.

فرمود به هر كس كه رسيدي و هركه را كه مشاهده كردي، خود را كمتر، كوچك‌تر و پست‌تر از آن بدان و او را بزرگتر از خود بدان. يا اين بزرگي در او ديده مي‌شود يا ديده نمي‌شود. اگر ديده مي‌‌شود، روشن است كه بزرگتر و عملش بيشتر است، تقوايش فزون‌تر است يا خضوع و فروتني كمالات ديگرش بر تو برتر است. جهاد بيشتري انجام داده است يا فعاليت‌هاي سودمند اجتماعي براي خلق خدا بيشتر انجام داده، يا امر به معروف بيشتر كرده، يا عبادت بيشتري انجام داده، يا تصفيه بيشتري براي خود و نفسش انجام داده. پيداست كه چنين كسي خيلي برتري و تقدم دارد و اگر ديده نمي‌شود، بگو شايد بلكه به احتمال قوي او كمالاتي دارد كه پوشيده و پنهان است ولي اين دو امتيازي كه ما داريم برملا شده، بر سر ني رفته است. او هم اگر آنچه را بر دل دارد، آن پاكي، طهارت و قربي كه در دل دارد آشكار كند، صد برابر من است ولي آشكار نكرده است.

البته ممكن است شرايط به گونه‌اي باشد كه توانايي آشكار كردنش را هم نداشته باشد. در موقعيتي قرار گرفتم كه هيچ وقت زمينه‌اش فراهم نمي‌شود. در اجتماع شغلي را انتخاب كرده يا شغلي به او رسيده كه به لحاظ اجتماعي چندان مورد توجه نيست، پايين است. توان حرف زدن ندارد تا اين‌كه بتواند باطن خودش را آشكار كند. اين هم يك تفاوت كه قوت و ضعف نفس در اين است.

شرح و تفصيل ديگري هم دارد كه در بحث انسان شناسي مطرح مي‌كنيم. نكته دومي كه در مورد يقع في القلب مي‌توان گفت اين است كه:

 

تزكيه نفس، مقدمه ورود به قلب

نفس تهذيب شده يعني نفسي كه در صورت دسترسي به شرايع آسماني، تابع شريعت و تربيت شده ديني است و يا اگر به شرايع آسماني دسترسي پيدا نكرده است، تابع حكمت‌هاي عقلاني است، در هر صورت، نفسي كه تزكيه شده باشد، خواه تزكيه ديني شده باشد و خواه تزكيه عقلي، درگاه ورود به قلب است يعني تا كسي تزكيه نكرده باشد، به قلب وارد نمي‌شود.

بنابراين تزكيه نفس مقدمه ورود به قلب است و آن‌گاه كه وارد قلب شديم، اين نور در آن وارد شود؛ يقع في القلب. پس بدون تزكيه و بدون پيروي دقيق از شريعت، آن‌هم ظاهر شريعت، انتظار به‌دست آوردن علمي كه نور الهي است و امام صادق مقدماتش را بيان مي‌كند، خامي، كودكي و طلب كودكانه است. مثل بچه‌اي مي‌ماند كه دو سال دارد، چشمش به ماشين افتاده، مي‌گويد يك ماشين از اين‌ها را هم مي‌خواهم. چشمش به ساختمان هشت طبقه مي‌افتد مي‌گويد يكي از اين‌ها را هم مي‌خواهم. اين خامی است. اين در واقع نمي‌خواهد. بر فرض كه بخواهد، امكان‌پذير نيست.

به مجرد اين‌كه كوهي را مي‌بيند، مي‌خواهد به قله هم برود. اين امر امكان‌پذير نيست. بلكه نمي‌خواهد بلكه آن را بازيچه گرفته است. كسي مي‌تواند طالب علم باشد، طالب علمي كه پيش از اين اشاره كردم كه اولين روزي كه به سوي مكتب و مدرسه مي‌رود، بر بال ملائك حركت مي‌كند. در تعبيرهاي رايج معناي اين روايت اخباري است. يعني كسي كه نيت علم دارد، آن‌قدر رشد كرده و به كمال رسيده كه بر بال ملائك حركت مي‌كند. اين يك تعبير است. (شرح و تفصيل آن در جاي ديگر آمده است)

يك معناي ديگر اين است كه اين حديث معناي انشايي دارد. يعني كسي كه به‌سوي علم مي‌رود، اگر طالب است، بايد بر بال ملائك حركت كند. در غير اين صورت كسي كه در اين زمين است و پيرامون شهوات و غرايز مي‌چرخد، اين طالب علم نيست، طالب شهوت است، هر چند در مدرسه باشد و اگرچه درس بخواند و درس بدهد، بنويسد و بگويد هر كاري كه در اين زمينه‌ها انجام دهد، بر بال ملائك نيست. بلكه اگر در فكر و ذهنش شهوتي را طلب مي‌كند، اين مسير اصطبل را پيش گرفته است. اگر در ذهن و فكرش غلبه شهرت و جاه و مقام را دارد، او در جنگل زندگي مي‌كند، اگرچه راهش دانشگاه و مدرسه و حوزه و مانند آن باشد.

اين‌كه طالب علم روز اول بر بال ملائك است يعني از طبيعت خارج شده، وارد ملكوت شده است، يعني همين‌كه طالب علمي و همين كه براي علم اقدام كردي و مي‌خواهي اسمت را بنويسي، بايد بر بال ملائك حركت كني. اگر توانايي داري بر بال ملائك حركت كني، اسم خودت را طالب علم بگذار. اگر نيست، نه.

بنابراين تا كسي كه نفس را تزكيه نكرده باشد، به قلب نمي‌رسد. وقتي كه به قلب نرسيد، به علمي كه نور است، دست پيدا نمي‌كند.

باز هم اشاره بيشتري داشته باشم. تا زماني كه من در وجود خويش اين منيّت را دارم، چون من گفتم، چون من را گفتند، چون من را نگفتند، چون من آمدم، چون من نوشتم، چون من خواندم، هر جايي كه من وجود دارد، معنايش اين است كه نفس تزكيه نشده است. وقتي نفسي تزكيه نشده باشد، نبايد انتظار داشته باشيم كه به انوار الهي هم دست پيدا كنيم، زيرا چنين چيزي امكان‌پذير نيست.

جزو محالات است، نه اين‌كه امساكي باشد، خداي ناكرده بخلي باشد. يكي نخواهد، يكي بخواهد. يكي امساك كند، يكي دل بدهد، يكي تن ندهد. اصلاً صحبت از اين حرف‌ها نيست. صحبت اين است كه كسي كه در مقام نفس قرار دارد يعني مي‌خواهد ولي براي خود مي‌خواهد، حال و قالش اين است اگر اين ديگ براي ما نمي‌جوشد پس هرگز نجوشد (شبيه به اين). اگر كسي اين‌گونه فكر كند، مسجدي را كه من در آن نباشم، اصلاً خراب شود، علمي را كه من بلد نباشم، هرچه مي‌خواهد باشد، مجلسي را كه من نرفته باشم، هرگونه مي‌خواهد باشد، اين‌ها نشان عدم تزكيه نفساني است.

وقتي كه تزكيه نباشد، به قلب نرسيده است. وقتي به قلب نرسيد، به اين نور الهي نمي‌توان بلكه محال است كه دسترسي پيدا كرد. به همين خاطر است كه بسياري از بزرگان، (بزرگان از اهل معرفت، مخصوصاً بزرگان شيعه) اين روايتي را كه شرح آن را شروع كرديم، به هر يك از شاگردان و علاقه‌مندان‌شان كه به آن‌ها مراجعه مي‌كردند، معرفي مي‌كردند و مي‌گفتند: هر موقع كه در عمل به اين روايت استقرار پيدا كردي، بيا تا به تو بگويم مي‌خواهي چه كار كني.

يعني اين‌گونه نیست كه همين‌طوري بگوييم خيلي خوب! ما گفتيم، ما مي‌خواهيم، قابليت از ما تام، فاعليت از شما تام، بنابراين چنين كنيد، چنان كنيد! امكان‌پذير نيست. شرايطش اين است. دنباله روايت را خواهيم خواند كه اين‌ها مقدمه تزكيه نفس براي ورود به قلب است.

اگر كسي در مقام قلب وارد شود، امساكي در فيض الهي و بخلي در عنايات به بندگان الهي نخواهد ديد. ولي وقتي كه كسي به قلب نرسيده است، بلكه به درگاه قلب هم نرسيده است، به نفس تزكيه شده نرسيده است، تقاضا كردن و آن هم تقاضاهايي كه واقعاً انتظاري بی‌جاست و اين‌گونه است كه انتظار داريم كه مثلاً كسي باشد ما را بر شانه خويش بنشاند و مثل كسي كه بچه خودش را هرجا كه مي‌رود ببرد، اين را بردارد و ببرد. رسيد به «دني» ببيند كه هفت، هشت، ده نفر روي شانه‌هايش نشسته‌اند، «فتدلي» مي‌بيند جمعی نشسته‌اند. او «دني» مي‌بيند همين‌طور همه عالم را به شانه خويش بردارد و ببرد. اگر اين‌گونه بود كه معراج پيامبر تنهايي نبود. مگر جواد‌تر و بخشنده‌تر و كريمتر از پيامبر كسي بود! چرا در معراج تنهايي مي‌رفت.

گمان نكنيم كه هيچ كس تقاضا نكرده بود. همه برّاني و بيابانگرد بودند! اصلاً هيچي نمي‌دانستند. بلكه اگر در دوران مكه كسي نبوده، در آن سال‌هاي اول اگر كسي نبود، در سال‌هاي بعدي كه تعدادي پيدا شده بودند، (بلكه بيشتر از تعدادي) كسي كه وقتي پيامبر وضو مي‌گرفت، نمي‌گذاشتند آب وضو از صورت و دست‌هاي پيامبر صلی الله علیه و آله به زمين بريزد، به عنوان تبرك برمي‌داشتند، اين كمال محبت است. طبق آن روايتي كه نماينده مكه در صلح حديبيه نقل مي‌كند، مي‌گويد: وقتي كه پيامبر موهاي سر و صورتش را شانه مي‌زد، يك مويي كه افتاد، براي گرفتن اين يك مو سبقت مي‌جستند. اين داستان حكايت دارد اين‌ها چيزهايي مي‌فهميدند و الا مو كه با مو تفاوتي ندارد. اگر براي كسي مو با مو تفاوت داشت، حكايت دارد برّاني نيستند. پس ضمن اين‌كه برّاني نيستند ولي اين‌ها از معراج سهمي ندارند.

تا كسي به مقام قلب نرسيده است، انتظار علم نوراني، آن علمي كه نتيجه‌اش خشيت است نداشته باشد و كسي كه به نفس تهذيب شده نرسيده است، انتظار قلب را نداشته باشد. اول، تزكيه و تهذيب نفس، يعني متخلّق به اخلاق الهي شدن. ولي غالب ما اين‌گونه هستيم كه اهل طفره هستيم. يعني مي‌پريم. نه زبانمان كنترل دارد، نه فكرمان، نه شكممان، نه چشممان، هيچ. بخشي از اعضاء و جوارح و جوانحمان كنترل ندارد، حساب شده نيست. هر چه آمد خوش آمد. ولي در عين حال اين‌ها را هيچ كدام نگذرانديم، مي‌خواهيم يك مرتبه به سال آخر برويم. گو اين‌كه ممكن است تعدادي ديده باشيد كه نه سالش بوده است، مي‌رود از دانشگاه فارغ التحصيل مي‌شود. اگر يكي اين‌گونه شد معنايش اين نيست كه همه اين‌گونه‌اند. بقيه بايد بروند كلاس اول، دوم، سوم، ابتدايي، راهنمايي، دبيرستان، دانشگاه، دوره به دوره تا به جايي برسند يا نرسند. ولي ما اهل طفره هستيم. روز اول تا گفتند بگو الف مي‌گوييم چرا بگوييم الف؟ بگذار آن آخري را ما بگوييم و يقيناً در گفتن آخرش هم متوقف خواهيم بود، استقرار نخواهيم داشت. براي همين است كه دم دمي مزاج خواهيم بود. پيوسته تغيير حال خواهيم داشت. به همين خاطر است كه با يك كشمكش گرمي‌مان مي‌كند چگونه!! و با يك قوره سردي‌مان مي‌كند چگونه!! يك بار اگر سخني گفته شود كه به مذاقمان سازگار نيايد، چنان‌كه گويي زمين و آسمان به هم فرو ريخته است و اگر يك بار اشتباهي كسي تعريفمان كند، چنان است كه گويي ما ديگر بر بام عالم ايستاده‌ايم.

بالاخره [ابتدا] تهذيب نفس و بعد از تهذيب نفس وارد شدن به قلب است. حال بعد از اين‌كه وارد قلب شديم، نور الهي خودش مي‌آيد. لازم نيست دنبال آن رفت. شما خانه را از اغيار خالي كنيد، غير نباشد، صاحب خانه خواهد آمد. اگر مي‌بينيد صاحب خانه نمي‌‌آيد، مي‌بينيد ديگري نشسته است، صاحب خانه هم غيور است ـ غيرت هم از اسماء اوست ـ تا غير را ببيند، نخواهد آمد. بنابراين اگر خانه تميز شود، ديگر ضرورت ندارد كه دنبالش برويم، خودش خواهد آمد.

 

نشانه‌های عاقل

«من یرید الله»؛ كسي كه خدا مي‌خواهد او را هدايت كند، كيست؟

يك چيزهايي در ادبيات زبان عرب خوانده‌ايد كه «من» يعني ذوي العقول و آدم‌هاي عاقل. بنابراين هر موجودي كه توانايي اداراك كليات را داشته باشد، توانايي فكر، انديشه، تعقل و مانند آن را داشته باشد، اين را مي‌توانيم درباره‌اش «من» بگوييم. اين تعبير ادبي به‌جای خود، ولي با توجه به اين‌كه ادراك كليات، آموختن و به ذهن سپردن و مانند آن‌ها تفاوت جدي در ماهيت انسان ايجاد نمي‌كند، همان «من» در زبان عربي نه به معناي مورد نظر امام، به معني «كس» نه «چيز» است. همين «كس» را كه درباره عاقل به‌كار مي‌بريم، گاهي هم مي‌گوييم، «و منهم من يمشي علي بطنه»، (نور، 45) به مار هم «كس» مي‌گوييم. به آن موجوداتي كه بر دو پا راه مي‌روند، به آن‌هايي كه بر چهار پا راه مي‌روند آن‌ها را هم «كس» مي‌گوييم.

نشانه عاقل بودن، نشانه «كس» بودن و «چيز» نبودن، نشانه خردمند و انديشه‌ورز بودن در آيات كريمه 190 تا 198 سوره آل عمران ذکر شده است که به اختصار برخي از آن نكات را براي يادآوري عرض مي‌كنم.

«ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولي الالباب؛» «اولوا الالباب» چه كساني هستند؟ اولوا الالباب يعني «كس»‌ها، «كسان» كيانند كه با چيزها و اشياء متفاوتند؟! آن‌هايي كه «من» يعني عاقل بودن در موردشان صادق است، داراي «لبّ» هستند، اين‌ها چه كساني هستند؟

 

1ـ ذکر پیوسته

اولين ويژگي‌شان اين است كه ذكر پيوسته دارند؛ «الذين يذكرون الله»؛ بي‌مايه فطير آيد. اگر انتظار داشته باشيم كه مجموعه ذكر ما چند ركعت نماز ما باشد، انتظار نداشته باشيم به مقام عقلانيت رسيده باشيم. تا چه رسد كه به مقام بالاتر دست پيدا كرده باشيم. به مقام «من» يا «كس» بودن نرسيده‌ايم.

ذكر بايد اختصاص به نماز نداشته باشد. آري! نماز بايد اوج ذكر باشد، عمق و مغز ذكر باشد. ولي بايد ذكر پيوسته باشد. تعبير قرآن اين است كه «يذكرون الله قياماً و قعوداً و علي جنوبهم»

يك تعبيرش اين است كه اين‌ها كه ایستاده‌اند، به ذكر خدا مشغولند؛ وقتي نشسته‌اند باز هم به ذكر خدا مشغولند. وقتي «علي جنوبهم» به پهلو هم خوابيده‌اند، باز هم به ذكر خدا مشغولند. اين نشان عاقل است. نه اين‌كه چشممان به حرم امام رضا علیه السلام كه افتاد، به ياد خدا بيفتيم. چشممان كه مثلاً به يك بنده خدا افتاد، به ياد خدا بيفتيم. اين را كه همه كم و بيش دارند. آن ذكري كه نشان عقلانيت است و در نتيجه زمينه نزول نور الهي بر دل هست، اين است كه ذكر پيوسته باشد.

بعضي‌ها هم تعبير كرده‌اند: «قیاماً» يعني در دوران جواني، «قعوداً» يعني در دوران پيروي «و علي جنوبهم» حتي در مرگ و پس از مرگ بايد در حال ذكر بود.

ذكر اگر يك لحظه منقطع شود، آدمي از مقام عاقل بودن و اولوا الالباب بودن و داشتن لُبّ، حِجی، نُهی و مانند آن تنزل پيدا مي‌كند. تنزل كه پيدا كرد، شايستگي نزول نور الهي كه علم حقيقي است، نخواهد داشت.

مگر انسان بيشتر از اين را دارد؟ ما يا ايستاده‌ايم، یا نشسته‌ايم، يا خوابيده‌ايم. چهارمي‌اش كدام است؟ مي‌گويد در همه حالات‌تان بايد به ذكر خدا مشغول باشيد.

 

2ـ فکر پیوسته

نشان دوم آدم عاقل اين است كه «و يتفكرون في خلق السموات و الارض»

اهل فكرند. يعني به هيچ چيز سطحي نگاه نمي‌كنند. به هرچه نگاه مي‌كنند، دقيق نگاه مي‌كنند، تحليلي نگاه مي‌كنند. اين حداقل فكر است. اول و پيدايشش را نگاه مي‌كنند. وضعيت فعلي‌اش را تماشا مي‌كنند، صودي را كه دارد، مي‌توانست داشته باشد، مي‌توانست نداشته باشد و مانند آن.

«يتفكرون» كه فعل مضارع است، دلالت بر دوام دارد، چنان‌كه «يذكرون» هم دلالت بر دوام داشت. پس بايد هم فكر پيوسته دباشد و هم ذكر. ولي تفاوت فكر پيوسته و ذكر پيوسته در اين است كه ذكر پيوسته تأكيد شده است كه قيام و قعود و علي جنوبهم هر سه بايد آميخته و ممزوج با ذكر باشد ولي فكر اين‌گونه نيست و در همه حالات ضرورت ندارد، اگرچه پيوستگي شرط آن است.

به تعبير ديگر، اگر كسي در آن دو قسمت اول استقرار پيدا كند، قسمت سوم خود بخود حاصل خواهد شد يعني مي‌توان در خواب هم در ذكر بود، نه اين‌كه تا دراز كشيديم، در ذكر باشيم بلكه وقتي هم كه خوابيده‌ايم، دو ساعت هم ار خوابمان گذشته، خوابمان هم عميق شده، وقتِ خواب ديدنمان هم كه رسيده است، باز هم در حال ذكر باشيم. اگر كسي در آن دو مرتبه، مرتبه بيداري ايستاده، نشسته، به تعبير كلي‌تر كسي كه در بيداري‌اش ذكر پيوسته داشته باشد، آرام آرام زمينه برايش فراهم مي‌شود كه در خواب هم در حال ذكر باشد.

اگر اين‌گونه شد، آن‌گاه يكي از معاني دقيق «نوم العاقل افضل من عبادۀ الجاهل» همين خواهد بود. جاهل عبادت مي‌كند، عالِم خوابيده است، عالم هم عبادت مي‌كند، چون «يذكرون الله قياماً و قعوداً و علي جنوبهم». اين عالم دراز كشيده، خوابيده ولي در حال خوابيده نيز به «يذكرون» اشتغال دارد و حال آن‌كه عبادت جاهل ممكن است ذكر نباشد، لقلقه زبان و به زبان آوردن چند كلمه باشد.

پس يك نفر است كه آيات قرآن را به زبان مي‌خواند، آن ديگري به قلبش مي‌خواند. ظاهرش اين است كه اين بيدار است، آن خواب است، كدامشان تقدم دارد؟ آن‌كه به قلبش مي‌خواند و به ذكر خود توجه دارد. يكي ممكن است غافلانه عبادت كند، يكي ديگر اين عبادت رسمي را نداشته باشد ولي در غفلت نباشد، در ذِكر و ذُكر باشد. پيداست آن تقدم دارد. بنابراين عالم بخوابد، جاهل مشغول عبادت باشد، خواب عالم ارزشش بيشتر است. نه اين‌كه چون فقط خواب است بلكه چون عبادت حقيقي آنجاست، چون به ذكر دست پيدا كرده است. چون تا عقل نباشد، علم حاصل نخواهد شد ‌ـ چنان‌كه صحبت مي‌كنيم ـ بنابراين وقتي كه عقل حاصل شد، پيداست كه علم جلوتر حاصل شده است.

پس فرق بين ذكر و فكر اين شد كه، ذكر علاوه بر اين‌كه پيوسته است و از اين جهت مانند فكر است، ولي يك لحظه انقطاع از ذكر، غفلت است و يك لحظه غفلت نشان قرار گرفتن در حوزه حكومت کریمه «و لقد ذرأنا لجنهم كثيراً من الجن و الانس ... اولئك هم الغافلون» (اعراف، 179) است. اگرچه برخي خواسته‌اند كه بگويند و شايد با شواهد موافق هم بگويند كه «اوئلك هم الغافلون» اهل جهنم، كساني هستند كه غفلت وصف ذاتشان شده و دوام داشته باشد. كسي به يك بار غفلت كردن غافل نيست. مثل نجار مي‌ماند كه دوام شرط اتصاف است. فرض كنيد يك وقتي تيشه‌اي به‌دست ما رسيد، چوبي را نصف كرديم، به ما كه نجار نمي‌گويند. اگر اين‌گونه باشد، آري، اين نكته (اولئك هم الغافلون) شامل حالشان مي‌شود.

غافل كسي است كه غفلت پيوسته داشته باشد. اهل جهنم كسي است كه غفلت پيوسته داشته باشد. تا عنوان غافل (مشتق) بر او صادق باشد. ولي اگر كسي بگويد كه يك نفر يك سيلي به صورت ديگري زده، به او ضارب مي‌گويند، لازم نيست كه همه عمرش را دعوا كند كه به او ضارب بگويند. يكي يك دقيقه ايستاده، به او قائم مي‌گويند، لازم نيست همه عمرش ايستاده باشد تا قائم باشد.

اگر بتوان كسي كه يك لحظه غفلت كرده را غافل بگوييم ولو به لحاظ تلبّسش به مبدأ اشتقاق و غفلت در گذشته يا حال. همين الان غفلت هست يا نه؟ آري، به‌خاطر همين الان كه غفلت وجود دارد، همين الان اهل جهنم است. چون ويژگي اهل جهنم اين است كه غافل هستند. البته با آن ويژگي‌هايي كه « لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها»

پس بنابراين نشان دوم «كس» و عاقل بودن و در نتيجه پيدا كردن استعدادِ به‌دست آوردن نور الهي اين است كه انديشه‌ورزي پيوسته باشد. غير از ذكر و انديشه، كه البته بحث ذكر، مراتب ذكر، چگونه وارد شدن در آن و چگونه عبور كردن از مراتب را در جاي خودش با تفصيل بيشتري خدمتتان عرض خواهم كرد.

در مورد فكر اين‌گونه است كه اگر كسي لحظه‌اي يا زماني را به فكر اشتغال نداشته باشد، از عاقل بودن خارج نمي‌شود. بدين خاطر است كه انديشه‌ورز بودن متوقف بر صَحو و هوشياري است. كسي كه هوشيار باشد، مي‌تواند انديشه‌ورز باشد. ولي ذاكر بودن متوقف بر صاحي بودن يا در صحو بودن و هوشيار بودن نيست و از آنجا كه بي‌هوشي و سكر، بخشي از حالات مؤمن را خواهد گرفت، بنابراين اوقاتي دارد كه اهل انديشه نيست، اما اهل ذكر هست. يعني آن‌هايي هم كه در بي‌هوشي و مستي و مانند آن به‌سر مي‌برند، آن‌ها هم اهل ذكر هستند، اگرچه اهل فكر نيستند.

بنابراين ممكن است به‌خاطر يك لحظه ذكر نكردن آدمي در غفلت باشد ولي يك لحظه فكر نكردن ممكن است سبب اين‌كه انسان از فكر و انديشه و عاقل بودن و كس بودن خارج شود، نباشد. شاهدش هم همين كه اصلاً يك جمعي هستند كه اهل سُكرند، سُكرشان از صَحوشان بيشتر است.

به نظر مي‌رسد اواخر زندگي علامه طباطبايي غالباً اين‌گونه بود ـ البته مقصود آن سُكر اصطلاحي عرفاني نيست ـ كه توجهي به محيط اطرافشان و افرادي كه در حضورشان بودند، نداشتند. گاهي هم اگر از ايشان سؤال مي‌كردند كه مثلاً اين سؤالي كه كرديم چه شد؟ بعد از اين‌كه به حال مي‌آمدند و توجه مي‌كردند، مي‌گفت اخيراً خواب من زياد شده است. پيداست كه منظور او اين نيست كه مثلاً در سن 80 سالگي خوابش زياد شده است. چون بسيار خوابيدن و چرت زدن براي دوران جواني آن‌هم فصل بهار عمر است اما در پيري اين‌گونه نيست. آن‌هايي هم كه در جواني اهل چرت زدن بودند، در پيري با قرص خواب آور مي‌خوابند. چه رسد به كساني كه در جواني هم اهل خواب نبودند روشن است اين خواب، حالاتی است كه اگر كسي با او صحبت كند توجه نمي‌كند. این ها در عين حال كه در انديشه ورزي پيوسته نيستند ولي در ذكر پيوسته هستند.

بنابراين منظور از پيوستگي فكر آن است كه تا زماني كه به هوش است، اهل فكر باشد ولي هرگاه از هوش رفت و دچار سكر شد، آن فكر نكردن و انديشه‌ورز نبودن مخلّ و زيان‌آور نيست.

 

3ـ در مقدمات فكر متوقف نشود

نكته سوم در مورد نشان عاقل بودن و در نتيجه «من» و «كَس» بودن، اين است كه در مقدمات فكر متوقف نشود.

فكر را تعريف كرده‌اند كه حركت از مبادي و رسيدن به مقصود و مراد؛ از مقدمات شروع كردن و به نتيجه رسيدن. اگر كسي مقدماتش طولاني باشد، پيوسته در مقدمات بينديشد و به نتيجه دست پيدا نكند، اين فكور نيست، اين عاقل و «كس» نيست. بلكه بايد به نتيجه برسد. سريع هم بايد به نتيجه برسد. به همين خاطر است كه مقدمات برهان هرچه كوتاه‌تر باشد، امتيازي براي برهان است. اين مربوط به منطق است. در اينجا هم بايد اين چنين باشد. آيه كريمه را ملاحظه كنيد! بعد از اين‌كه «الذين يذكرون الله قياماً و قعوداً» كه نشان اول است، تحقق يافت، «يتفكرون في خلق السموات و الارض» كه نشان دوم است، حاصل شد. سومين نشانه اين است كه «ربنا ما خلقت هذا باطلاً». يعني اين‌گونه نيست كه پيوسته فكر مي‌كنند. فكرشان نتيجه دارد. بلافاصله به اين نتيجه مي‌رسند كه «ربنا» اين فكر ما به اين نتيجه رسيده است كه اين جهان را بيهوده و نادرست و باطل نيافريدي بلكه عين حق آفريدي، درست آفريدي و بهتر از آن امكان‌پذير نيست.

 

4ـ رسیدن به تنزه حق تعالي

نشان ديگر «عاقل» و «من» و «كس» اين است كه به تنزه حق تعالي، هم تنزه ذاتي و هم تنزه صفاتي و هم تنزه فعلي خدا برسد. به تعبير ديگر در فكرش به اينجا برسد كه ذات خدا مجموعه زيبايي‌ها است و منزّه از هرگونه عيب و نقصي. صفات خدا نيز مجموعه زيبايي و کمال و منزه از عيب و نقص و بالاخره افعال خدا نيز همين گونه است. بايد اين چنين باشد كه وقتي «يتفكّرون في خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلاً» بتوانند بگويند «سبحانك»، بايد به اين تنزيه دست پيدا كنند. ولي اگر كسي فكر كرد، پايان فكرش اين بود كه بگويد ما آخر اين را نفهميديم، اين براي چه اين‌گونه شده است؟ چرا به گونه ديگري نشد؟ اگر مي‌شد چه مي‌شد؟ به اين نتيجه نرسيد، حكايت دارد كه به تنزه حق تعالي دست پيدا نكرده است. اگر به تنزه دست پيدا نكرده يعني هنوز عاقل نيست. عقل ديني غير از عقل عرفي است، چنان‌كه غير از عقل فلسفي است. همان‌گونه كه غير از عقل ادبي است. بايد به دنبال هر فكري به تسبيح برسد. حتي كساني كه تفكر پيوسته را به عنوان سير و سلوك لازم و ضروري مي‌دانند و حقاً هم لازم و ضروري هست، آن‌ها هم نشان فكرشان اين است كه به دنبال هر فكر و انديشه و به دنبال تفكر هر روز و شبانه‌روزي‌شان بايد به تسبيح منتهي شوند. ولي در آغاز كه امكان‌پذير نيست، چگونه مي‌شود كه آدمي به اين راحتي فكر كند، بعد هم به تسبيح برسد؟ فرمودند كه هرگاه به اين تسبيح نرسيد، يعني فكر كرد ولي به تسبيح نمي‌رسد، تسبيح زباني را داشته باشد. ذكر يونسيه مربوط به اينجاست.

بينديشيم اگر كسي اهل فكر پيوسته بود، آن‌هم بهترين اوقاتش كه قبل از نماز صبح است، آن‌هم يك ساعت قبل از نماز صبح، اگر به فكر پيوسته، فكر مختص و ويژه، در موضوع ويژه اشتغال پيدا كرد يا در پايانش به اين حال مي‌رسد كه با همه وجود بگويد «سبحانك» يا نمي‌رسد.

اگر به سبحانك يا دست‌كم به سبحان الله رسيد (اگر خداي غايب را در فكرش يافت و منزه يافت، به سبحان الله خواهد رسيد، اگر خداي حاضر و مخاطب را پيدا كرد، به سبحانك مي‌رسد) اگر به چنين جايگاهي رسيد، فبها، به نتيجه رسيده است، فكرش ابتر و دم بريده نبوده است. ولي اگر نرسيد، فرمودند كه دو ركعت نماز، در اين دو ركعت نماز يك سجده طولاني و در آن سجده طولاني هم ذكر يونسيه؛ آن‌قدر به زبانتان بگوييد و به قلبتان تلقين كنيد، شايد (شايد نيست بلكه حتمي است) كه قلب هم آرام آرام به دنبال زبان اين ذكر را همراه شما بگويد و اگر قلب آن‌قدر به فعاليت افتاد كه همراه زبان اين ذكر را گفت، شايد كه (آن هم حتمي است) بعد از اين‌كه زبان شما متوقف شد، قلب آن ذكر يونسيه را ادامه مي‌دهد. آنجا ديگر مي‌شود ذكر پيوسته، ذكر تسبيحي پيوسته كه حمدش امر ديگري است و جداگانه.

پس عاقل آن است كه علاوه بر ذكر و فكر پيوسته، بايد به تنزه خدا هم برسد. برسد به اينجا كه فعل خدا را درست و بهتر و احسن افعال بداند.

 

4ـ یافتن عظمت الهی

نشان ديگر اين است كه پس از اين تسبيح به عظمت خدا دست پيدا كند و عظمت خدا را بيابد. البته قدم اول بفهمد بعد بيابد. بداند كه هيچ موجودي تاب تحمل عظمت الهي را ندارد. تا چه رسد به موجودي كه ضعيف است؛ با اندك گرمايي ناتوان مي‌شود و زبان به شكوه مي‌گشايد. با اندك گرسنگي اعصابش متعادل كار نمي‌كند، با اندك رنج و ناراحتي از كوره در مي‌رود. پيداست كه چنين كسي توان هيچ چيز را ندارد. چه رسد به تاب و تحمل عظمت الهي كه هيچ كس ندارد. بايد به اين نكته توجه داشته باشد كه اگر عظمت الهي آشكار شود، هيچ موجودي باقي نمي‌ماند، همه ذوب مي‌شوند و به هلاكت محض مي‌رسند. به همين خاطر است كه آنچه آشكار مي‌شود، آيات عظمت اوست، نشانه است نه خود آن. بايد بدانيم كه «ان لله سبعین الف حجاب»، او در پس هفتاد هزار حجاب قرار گرفته است، اين نشان عظمت خداست. البته همه اين حجاب‌هايي كه مربوط به عظمت خداست، در واقع همه اين‌ها حجاب جمال الهي است.

خدا داراي حجاب‌هاي بيكراني است كه «لو كشفت لاحترقت سبحات وجهه»، خلق از اول تا آخر همه از بين مي‌رود. هيچ باقي نمي‌ماند. اين خورشيد اگر مي‌بينيد كه چشم همه را كور نكرده، به خاطر اين است كه فاصله‌اش خيلي زياد است، از آن فاصله تا اينجا موانع زيادي ايجاد شده. در عين اين‌كه زياد است، نمي‌توانيم به آن مستقيم نگاه كنيم. اگر بخواهيم نگاه كنيم بايد مثلاً با عينك آفتابي به آن نگاه كنيم.

بلكه بايد با وسيله يا عينكي نگاه كنيم كه خيلي تاريك و سياه باشد. اگر مي‌بينيد كه ما به اين راحتي در محضر خدا حضور داريم و هستيم و فاني و معدوم نمي‌شويم، به خاطر اين است كه در پس پرده‌هاي بي‌نهايت و بي‌كران الهي قرار گرفتيم كه مانع از تابش آن عظمت الهي و تجلي تام او بر ما مي‌شود و اما اگر تجلي تام داشته باشد، هيچ چيزي باقي نمي‌ماند. سبحات وجه الهي كه خلق خداست، از بين خواهد رفت. اگر خورشيد را بياورند در اين اتاق قرار دهند، هيچ كس ديگر اينجا باقي نخواهد ماند. اگر عظمت الهي را بي‌پرده آشكار كنند، كه خواهند كرد، اگر امروز بي‌پرده آشكار نشده، يك روزي و جايي بي‌پرده همه چيز آشكار خواهد شد. هم جمال الهي بي‌پرده آشكار     مي‌شود، خوشا به اهلش، و هم جلال الهي بي‌پرده آشكار مي‌شود كه آن هم بدا به حال انسان‌هايي كه اهل جلال مي‌شوند. (اگرچه غير از انسان نيز موجوداتي هستند كه اهل جلال الهي باشند ولي ارتباطي با ما ندارند)

توجه داريم كه اگر عظمت الهي ظاهر شود، در شكل و صورت قهر، غضب و انتقام الهي آشكار مي‌شود. متفكر يا «كس» يا «عاقل» آن است كه عظمت الهي را بفهمد.

بدان كه اگر اين عظمت ظهور پيدا كند، در شكل قهر بي‌حد و اندازه خواهد بود. به تعبير امير المؤمنين علیه السلام در دعاي كميل «و هذا بلاء تطول مدته». اگر قرار باشد كه عظمت الهي در عالمي ظهور پيدا كند، هيچ‌گاه پنهان نمي‌شود. اگر ظاهر نشده است، حكايت دارد قابليت نيست كه ظاهر نشده است. اما اگر ظاهر شد يعني قابليت تام است. اگر قابليت تام باشد، فاعليت هم كه تام است، در اين صورت اگر ظهور پيدا كند، دوام خواهد داشت. بنابراين «تطول مدته و يدوم مقامه و لا يخفف عن اهله» چرا؟ به خاطر اين‌كه «لانه لايكون الا عن غضبك و انتقامك و سخطك» اين عظمت الهي است. درست است كه ما اين كلمات قهر و غضب و خشم و اين‌ها را عرفي مي‌فهميم ولي يقيناً معناي عرفي ندارد. يعني چنين نيست كه العياذ بالله كسي كاري انجام داده باشد، آن چنان خدا را متأثر كرده باشد، خدا عصباني شده باشد. چند نفر بيايند و واسطه شوند، بگويند خدايا ايشان يك غلطي كه نبايد كند كرده است، شما كوتاه بيايد، شما رهايش كنيد. آخر شما خداييد، اين هم بنده است. مثل اين‌كه ما مثلاً بخواهيم بچه‌مان را تنبيه كنيم، دو نفر بيايند، به ما تذكر بدهند كمكمان كند، ما را نگهدارند و مانند آن، خدا كه اين‌گونه نيست. چند نفر پا در مياني كنند و بالاخره خدا كوتاه بيايد و بگويد خيلي خوب! ما كه قصد داشتيم اين بنده متجاوز را تنبيهش كنيم ولي چون شما آبرو داريد، تقاضا و التماس كرديد و واسطه شده‌ايد، ما هم به او كار نداريم. اين‌كه تأثير پذيري خداست. عقلا چنين خدايي ندارند تا چه رسد به اهل معرفت.

غضب و انتقام و سخط الهي و مانند آن، همان جلال الهي است. هرگاه قابليت وجود داشته باشد، ظهور پيدا مي‌كند، تا اين قابليت به وسيله همان جلال از بين نرود، اين جلال باقي خواهد بود. البته بازهم تعبير نارساست. تعبير دقيق‌تر آن است كه هم جمال الهي پيوسته در حال ظهور است، هم جلال الهي. اين قابليت‌هاست كه تام نيست، بنابراين بازتاب جلال الهي نخواهد بود. ـ العياذ بالله ـ گناهي كه كسي انجام مي‌دهد، قابليت مظهر بودنش براي جلال الهي را فراهم مي‌كند. چنان‌كه آن عبادت و دعا كردن، آه و زاري، گريه و ناله كردن قابليتش را براي ظهور و مظهر بودن براي جمال الهي فراهم مي‌كند. نه اين‌كه در او تغيير ايجاد كند، در ما تغيير ايجاد نكند.

«و هذا ما لاتقوم له السموات و الارض» عاقل بايد بفهمد كه عظمت الهي را آسمان و زمين نمي‌توانند تحمل كنند تا چه رسد به «فكيف بي و انا عبدك الضعيف الذليل الحقير المسكين المستكين»، وقتي آسمان تاب تحمل جلال، عظمت، قهر و انتقام تو را ندارد، زمين ندارد، من ديگر كجاي كار هستم.

«ربنا ما خلقت هذا باطلاً سبحانك فقنا عذاب النار»، خدا را ذكر كرده است، درباره فعل و خلق خدا انديشيده است، بعد هم به اين نتيجه رسيده است كه «ربنا ما خلقت هذا باطلاً» بعد هم بلافاصله به تسبيح رسيده است. «سبحانك» نتيجه بعدي‌اش چيست؟ «فقنا عذاب النار» يعني وقتي به عظمت الهي دست پيدا مي‌كند، نتيجه اين است كه بايد از عظمت الهي به خود خدا پناه ببرد. يعني وای بر ما اگر روزي ما محل ظهور غضب و انتقام الهي باشيم و تو ما را از جلال و عظمت خويش رهايمان نسازي كه اين كار جز از تو بر نمي‌آيد. تنها تويي پناه دهنده.

گاهي در زبان عوام يعني كساني كه اندك سخنان و اطلاعاتي در مباحث معارف الهي شنيده‌اند، به كلماتي متمسك مي‌شوند و سخناني را به زبان مي‌آورند كه غلط است و آن اين است كه مي‌گويند بعد از اين‌كه ما دوست خدا شديم، هر چه از دوست رسد نيكوست.

اگر نيكو باشد كه هست، چه ارتباطي به ما دارد؟ اين تازيانه قهر الهي، غير نيكو كه نمي‌تواند باشد ولي كه مي‌تواند آن را تحمل كند؟ نگوييم كه حال هرچه كه شد، شد، هرچه از طرف خدا بيايد آخ هم نمي‌گوييم. براي كمتر از اين‌گونه امور و براي تازيانه بشري که هيچ نام و نشاني از قهر الهي ندارد، صد برابر آخ مي‌گوييم. براي يك از بي‌نهايت غضب و انتقام الهي داد و فرياد مي‌كنيم كه همه شهر را بشورانيم تا چه رسد به اين‌كه عذاب الهي نازل شود و عظمت او ظهور پيدا كند.

بنابراين چنين نباشد كه خيال كنيم كه ما خدا را مي‌خواهيم، هر چه از طرف خدا بيايد، ما صبر مي‌كنيم. گمان نكنيم كه دست‌كم اهل صبر و تسليم هستيم و بعد هم اهل رضا خواهيم شد. كسي مي‌تواند مدعي باشد كه اهل رضاست كه همتاي خاندان پيامبر باشد، جزء خاندان پيامبر باشد. اگر اين‌گونه شد، مي‌توان چنين سخناني را بر زبان آورد. هرکه جزء خاندان پيامبر باشد مي‌تواند اهل تسليم و رضا باشد. مي‌فرمايند سلمان كه جزء خاندان پيامبر شد، مگر ما كمرمان بيل خورده است، ما هم مي‌رويم عضو آن خاندان پاك مي‌شويم. بله! برويد بشويد ولي به همين راحتي كسي عضو آن خاندان شده است. سبك زندگي‌هاي دنيايي‌مان، كارهايمان، انديشه و افكارمان، عملمان، برخوردمان، اخلاق و رفتارمان نشان دهنده آن است كه ما كجا و سلمان كجا؟ گويي او در آسمان هفتم است، ما در قعر زمين.

بنابراين به زبان آوردن اين الفاظ (كه البته كلمات پسنديده‌اي است، گاهي مايه خوشبختي مي‌شود، مايه خوشي و خوشحالي مي‌شود كه خوب انسان بايد تسليم باشد، ما كه تسليم هستيم، هر چه مي‌خواهد، بكند) اگر در حد گفتن هم، ضرر و پيامد نداشته باشد، مانعي ندارد ولي باورمان نشود كه اهل تسليم هستيم. اگر تير بلا آمد و جا خالي نكرديم، حكايت دارد اهل تسليميم. اگر سخني و گرفتاري آمد و خط به پيشاني ما نيفتاد، نشان دهنده اين است كه اهل تسليميم (نه اهل رضا). يك روز به سختي گرفتار شويم، شغلي نتوانيم به دست آوريم، در اداره زندگي‌مان فرو مانيم و اگر كسي بگويد چطوري؟ بگوييم به به! خيلي هم خوب و سرحالم. اين‌كه نشان رضا نيست. اين‌كه نشان تسليم نيست. بايد تير بيايد. بيايد آنچنان‌كه آدم را كلافه كند. آن‌گاه راست قامت بماند. بالاخره با پيدايش بلاها و رو آوردن سختي‌های پيل افكن در عمل هر كسي خودش مي‌فهمد كه بلاها را نمي‌تواند تحمل كند. (البته چون ضبط مي‌شود خيلي چيزها را نمي‌شود گفت.)

اگر آدمي توجه داشته باشد، سر خودش را كلاه نگذارد، با خودش رو راست باشد، در زندگي مي‌تواند بفهمد كه اهل تسليم نيست، تا چه رسد به اهل رضا. راضي بودن كه اصلاً ارتباطي به ما ندارد. آن‌كه فرمود «الهي رضاً برضاك» ارتباطي به ما ندارد. كمي پايين‌تر بياييم «صبرا علي بلائك»، اين هم ارتباط با ما ندارد. اين‌هايي كه ما مي‌بينيم بلا نيست. يك بلايي كه نه فقط بدن آدم را مچاله كند، روح آدم را درهم بپيچد. عرض و آبروي آدم را به چالش اندازد. ببينید قابل تحمل هست يا نيست؟ قابل تحمل نيست.

 

5ـ پناه بردن از قهر الهی

نشان دیگر آن كه «كس» است، «عاقل» است، اين است كه به خاطر درك و فهم عظمت خدا و ضعف و حقارت و ذلت خويش پيوسته عاجزانه از خدا مي‌خواهد كه او را از قهر خويش دور سازد. او عظمت خدا را فهميده است و نيز فهميده هيچ كس تاب تحمل ندارد. ديگر اين‌گونه نيست كه بگويد ما كه گذشتيم، هر چه بادا باد. آن بنده خدا گفت ـ البته گفته و خوب هم گفته ولي گفته او به ما ارتباطي ندارد بلكه در اين‌گونه امور به ما ارتباطي ندارد كه چه كسي و چه چيزي گفته است ـ مرا جهنم ببر. آن‌قدر مرا در جهنم بزرگ كن كه جاي ديگري در جهنم نباشد. آيا اين معنايش اين است كه به رضايت رسيده؟ خدا مي‌داند. ما اين اندازه را مي‌دانيم كه در زبان اوليای دين يعني خاندان پيامبر علیهم السلام و ساير انبيا و اولياء چنين چيزي وجود ندارد.

بگويند چون ما خيلي طرفدار خلقيم، خلق خدا را مي‌خواهيم، براي اين‌كه همه راحت باشند، ما يك نفري مي‌رويم جهنم، همه آتش را بر ما فرست تا ديگران راحت باشند. نمي‌گويند. به خاطر اين‌كه هيچ كس تاب تحمل آن را ندارد. حال آن بنده خدا چگونه گفته است، خودش مي‌داند. البته چون در جاهاي ديگر، به گونه ديگر هم گفته‌اند. گفت خدايا! هر چه از نعمت‌هاي دنيا به من داده‌اي به دشمنانت ده، هر چه از نعمت‌هاي آخرت به ما داده‌اي، به دوستانت ده كه تو مرا بسي.

من تو را خواهم و بس. گرچه چنين سخناني بر زبان برخي از اهل الله جاري شده است ولي اين‌ها سخناني رمزآلود است و گشودن رمز و راز آن ارتباطي با اين بحث و گفته‌ها ندارد. ـ اين‌ها مي‌گويند اگر كسي خدا را مي‌خواهد، جايش خيلي اهميتي ندارد. ولي اين‌ها چه فهمي از خدا دارند و چه فهمي از جايي كه خواستن خدا در آن ظهور مي‌كند، اين‌ها خيلي جاي بحث و گفتگويش نيست.

در برخي كتاب‌ها اشاره‌هايي گفته شده است ولي آن‌قدر اشاره كه، اولاً اشاره است و ثانياً غالب افراد كه اين چنين چيزها را مي‌شنوند و مطالعه مي‌كنند، وچار ياس و نااميدي مي‌شوند. مثلاً قوت القلوب، در جاهايي اشاره‌هايي بسيار كوتاه به برخي از نكات داشته كه خودش هم مي‌گويد كه اين‌ها يأس و نااميدي مي‌شود و اگر كسي به اين مباحث انس و عادت و پيوستگي داشته باشد، يأسش بيشتر خواهد بود و يأس بيشتر هم براي بنده ذليل، مطلوب و پسنديده نيست.

بالاخره بداند كه تاب و تحمل عذاب الهي را ندارد (اين مربوط به قبلي) و پيوسته از خدا بخواهد كه خدايا «ربنا آتنا في الدنيا حسنۀ و في الاخرۀ حسنۀ و قنا عذاب النار» نگوييم كه هر جا شد شد. تاب و تحمل جهنم و قهر خدا را نداريم، بنابراين بگوييم كه «فقنا عذاب النار» «ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار» خدايا اگر كسي را به قهر خودت گرفتار كني، آن‌چنان خرد و بيچاره و خوارش مي‌سازي كه ديگر از او خوارتر و ذليل‌تر پيدا نشود.

(البته اين‌ها تعابير ديگري هم دارد، ما به عنوان مقدمه بحث تفسير احاديث كه نمي‌خواهيم چندان به ريزه‌كاري‌ها بپردازيم. اشاره‌اي مي‌كنيم وگرنه آن ذلت و خواري ممكن است براي برخي مطلوب باشد، ولي ارتباطي با اين بحث‌ها ندارد، يعني نحوه‌اي را كه ما بحث و گفتگو مي‌كنيم، با آن چيزهايي كه در جاي ديگر مي‌توان گفت تفاوت دارد. اين‌ها را مي‌توانيد در گفت‌ها و كتاب‌هاي ديگر مثل كتاب‌هايي كه بزرگان از عرفا، تأويلات و مانند آن نوشته‌اند در آنجاها ملاحظه بفرماييد كه بالاخره آدمي وقتي به تماميت و حقيقت عبوديت مي‌رسد كه هيچي از او باقي نماند. ممكن است به جد قهر و لطف باشد؛ خواهان همه اضداد باشد.)

اين تعبير را در جاي ديگر خدمتتان عرض كردم كه اگر جلال الهي شامل حال كسي بشود يا اگر جلال او آشكار گردد، هر كسي كه از مقابل آن عبور كند، مانند اره برقي او را خرد و ريز مي‌كند. نه مثل اره برقي‌هايي كه ماهي‌ها را تكه تكه مي‌كنند تا مثلاً راحت پخته شود، آنچنان خُردش كند كه پودر شود و پودرش را هم بر باد بدهد. اگر كسي مي‌خواهد به حقيقت عبوديت برسد، چاره‌اي ندارد كه از اين مسير عبور كند.

بالاخره اين پيوسته تقاضا كردن از خدا كه خدايا «قنا عذاب النار»، خدايا اگر كسي به قهر تو برسد، چيزي از او باقي نمي‌ماند. نه رو مي‌ماند، نه آبرو؛ نه عزت مي‌ماند، نه افتخار، هيچي برايش نمي‌ماند؛ بدبختي و بيچارگي. «اخزيته» خواري موكد. اولاً فعل ماضي است. به كار بردن فعل ماضي براي آينده، خود تاكيد را مي‌رساند، حال اگر «قد» كه دليل و تأكيد بيشتري است، آمده باشد، يعني خدايا اگر كسي به قهر و عذاب تو گرفتار شود، اين خواري مؤكد دارد، خواري حقيقي دارد. ذلتي خواهد داشت كه بيشتر از آن در خيال كسي هم نمي‌گنجد. بلكه ذلتی كه در هيچ خيال و ذهني، مفهوم و تصويري از آن وجود ندارد. خواري‌ها و بدبختي‌ها و بيچارگي‌هاي دنيا با آن خواري‌ها و ذلت‌هاي حقيقي هيچ قابل قياس نيست. اين‌ها موقتي و لحظه‌اي است. آدمي حداقل وقتي در خواب است، ديگر از اين خواري‌ها نجات پيدا مي‌كند. آدمي كه در زندگي بيداري‌اش خوار و خفيف و ملعبه دست كودكان دنياطلب باشد ولي وقتي كه خوابيد ديگر از اين بازيچه بودن و لعبت بودن دست كودكان بزرگ نما خارج مي‌شود. علاوه بر اين‌كه اينجا هم موقت است. هم عمري كه آدم در اينجا سختي و گرفتاري داشته باشد، 50 سال كه بيشتر نيست. دوران كودكي و پيري را كنار بگذاريد، ديگر هرگونه كه باشد مثل هم است، خيلي تفاوتي ندارد. دوراني كه اهميت دارد همين 50 سال وسط است. اين 50 سال را نسبت به يكي از روزهاي عالم ديگر بسنجيد، چقدر مي‌شود؟ يك به هزار، نسبت به يك روزش. حالا اگر قرار باشد كسي آنجا هزار سال بدبخت و بيچاره باشد.

در روايات داريم در قيامت بعد از اين‌كه حساب‌ها تسويه مي‌شود، يك گروهي به جهنم و يك گروهي به بهشت مي‌روند. روايت داريم كه بعد از شش روز در جهنم را باز مي‌كنند، گروه گروه نجاتشان مي‌دهند. برخي از عوام مي‌گويند خيلي زحمتي ندارد. بالاخره آدم به جهنم هم كه برسد، شش روز است. شش روز قابل تحمل خواهد بود. وقتي كه يادآوري مي‌شود كه روزهاي قيامت 50 هزار سال است. يعني اولين روز گشوده شدن درهاي جهنم و اولين گروهي كه رها مي‌شوند دست كم شش تا  50هزار سال (سيصد هزار سال) آن‌جا مانده‌اند. آن‌هم خواسته كثرت را بيان كند. اين هم يك نشان براي عاقل بودن. همه اين توضيحات را براي كلمه «من» مي‌دهيم. يعني «كس» كس كيست؟ كسي است كه اين ويژگي‌ها را داشته باشد. اين ويژگي‌ها اگر نباشد، آمادگي براي دريافت علومي كه نور الهي است، وجود نخواهد داشت. اگر اين‌ها وجود نداشته باشد، بقيه‌اش ديگر تعارف است.

 

6ـ   اصل دانستن خدا و عبد دانستن همه عالم هستی

نكته ديگر اين‌كه خدا را اصل بداند و همه عالم هستي را عبد او بداند. اگر خدا را اصل و مولا بداند، همه عالم را در ضعف، ذلت، حقارت و مسكنت برابر بداند، مي‌داند كه يك يار و یاور در عالم بيشتر نيست. اگر اين‌گونه شد، توكل حاصل مي‌شود.

يعني اميدمان نه به كار و استعداد خودمان باشد و نه به امداد و توجه ديگران. براي رسيدن به سعادت و مقصد نهايي، اميدمان به عبادت‌مان نباشد. گمان نكنيم كه اين‌ها سبب وصول به مقصد است. تکیه بر این نداشته باشیم که سي سال، چهل سال نماز خوانده‌ايم. بالاخره اين‌ها به‌درد يك جايي مي‌خورد. روزه هم كه الحمد لله گرفتيم، حرف بيهوده هم كه نگفتيم. چنين و چنان هم كه كرديم، زيارت كجا هم كه رفتيم. اميدي به اين‌ها نداشته باشیم. بداند كه «و ما للظالمين من انصار»، كسي كه به ظلم آلوده باشد، هيچ يار و ياوري ندارد، نه از درون نه از برون.

ظلم نخست از فكر و انديشه شروع مي‌شود، سپس به اعمال مي‌رسد. تا فكر آدمي ظالمانه نباشد، اخلاقش ظالمانه نخواهد بود و عملش با ظلم و ستم آلوده نخواهد بود. فكر پاك و پالوده و عقايد پاك و مطهر و ايمان خالص، اخلاق و عمل خالص را به دنبال دارد. اگر در ظلم عملي مبتلا مي‌شويم يعني خلاف شريعت انجام مي‌دهيم، اگر آن خلاف كوچك باشد، آن‌چنان كوچك كه به ظاهر گناه صغيره باشد، بدين خاطر است كه صفاتمان آلوده است. اين كوچك‌ترين گناه حكايت دارد كه در رفتار به ظلم آلوده شده‌ايم و آلوده شدن عمل به ظلم، نشان ملكه نبودن عدالت در وجودمان است. بنابراين اين ظلم حكايت از ظلم در صفات دارد و اصل و ريشه ظلم در صفات اين است كه عقايد، باورها، آن كشش‌هاي اصيل دچار ظلم شده‌اند. براي همين است كه مي‌فرمايد:

«ان منكم الا واردها كان علي ربك حتماً مقضياً» (مریم، 71) همه وارد جهنم مي‌شوند، به خاطر اين‌كه همه بدون استثناء سهمي از ظلم را دارند و دست‌كم سهمي از شرك دارند. و شرك ظلم است. «ان الشرك لظلم عظيم» (لقمان، 13) شرك ظاهري، ظلم ظاهري است، شرك باطني، ظلم باطني است، شرك حقيقي، ظلم حقيقي است. (مراتبش را در جاي ديگر توضيح خواهم داد) اكثريت مؤمنان نيز بدان آلوده‌اند. چنان كه حق تعالي فرمود: «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» (یوسف، 106) مؤمنين در عين حال كه ايمان دارند مشركند. يعني همين الان كه گفت «الله اكبر»، آن‌هم نه «من كل شي» بلكه «الله اكبر من ان يوصف»، خدا بزرگتر از آن است كه به زبان من بيايد، ولي در عين حال مراتبي از شرك را دارد. در عين اين‌كه مي‌گويد الله اكبر، همين كلمه‌اش نشان دهنده اين است كه مشرك است و شرك دارد. همين‌كه مي‌گويد خدايا من غير از تو نمي‌خواهم، همين نشان دهنده اين است كه مشرك است و شرك دارد. يعني عبادات ما اين‌گونه است و كم و بيش آميخته به شرك و ظلم است، نه آميخته، بلكه گاهي مغزش اين‌چنين است. دويي ديدن، دويي خواستن، دويي جستن و مانند اين‌ها، همه نشان شرك است.

بنابراين وقتی يكي دعا مي‌كند، دعاگو غير از دعا شده است. خواننده غير از خواننده شده است. امري كه بايد اتفاق بيفتد غير از هر دوي آن‌هاست. مگر شرك شاخ و دم دارد. اين‌ها مراتب شرك است. اجمالش اين است كه، «و ما يومن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» مؤمنين در عين حال كه مؤمنند، اكثريتشان مشركند. البته اقليتي هم هستند كه از همه مراتب شرك نجات پيدا كرده‌اند. با توجه به اين‌كه اكثريت شرك دارند، پس اكثريت ظالمند. پس عاقل كسي است كه بداند به نحوي به ظلم آلوده است و بداند كه «و ما للظالمين من انصار» هيچ كس هم توانايي ندارد كه ما را بگيرد مگر باذن الله.

 

شفاعت قراردادی نیست

اين اذن هم قراردادي نيست. اگرچه عرف و عوام اين‌گونه مي‌فهمند و گمان مي‌كنند كه مثلاً وجود مبارك پيامبر صلی الله علیه و آله در دنيا يا آخرت كه شفاعت مي‌كند، مي‌گويد خدايا فرزندانم را ببخش (حال چه فرزندان نسبي و صوري او باشند يا فرزندان معنوي او. فرزندان صوري حضرت كساني هستند كه از نسل حضرت صلی الله علیه و آله به دنيا آمدند. فرزندان معنوي پيامبر كساني هستند كه در مسير فكر و اخلاق و عمل پيامبر حركت كردند و شباهتي به خاندان پيامبر دارند. فرزندان نسبي شباهت جسماني دارند، فرزندان معنوي شباهت روحاني دارند و فرزندان معنوي پيامبر نسبت به فرزندان صوري تقدم دارند مگر اين‌كه فرزند صوري فرزند معنوي هم باشد. براي همين هم فرمود: انا و علي ابوا هذه الامه» من و علي پدر اين امت هستيم و اين امت هم فرزندان ما هستند.)

اين‌گونه نسبت كه در قيامت مثلاً حضرت ببيند كه فرزندانش را كتك مي ‌زنند بعد به نزد خدا برود، التماس كند، گريه كند، اشك بريزد، زاري كند، حالت کرنش و خضوع و تواضع و … آن گونه كه مردم نزد كسي مي‌روند، واسطه مي‌شوند كه حالا دعوا نكنيد، رهايش كنيد، او را اين بار ببخشيد. اين‌گونه اصلاً نيست. اذن خدا كه اذن عرفي نيست. او برود گريه كند بعد خدا هم ابتدا مي‌گويد نه، اصلاً نمي‌شود. بعد ببيند پيغمبر خيلي گريه مي‌كند، بيتابي مي‌كند، بگويد بالاخره نمي‌شود كه دل حبيبمان را بشكنيم. عيب ندارد. تو يك تعدادي انتخاب كن تا ببخشاييم. باز اگر براي تعدادي ديگر همان گريه اولي تكرار شود، چه زماني گريه و زاري تمام مي‌شود؟ هرگز چون رحمه للعالمين است. وقتي گريه‌اش تمام خواهد شد كه هيچ كس در جهنم باقي نماند و حال آن‌كه يك عده در جهنم مي‌مانند. اين امر حكايت دارد كه اين اذن، اذن قراردادي نيست.

عاقل بايد بداند كه هيچ كس در اين عالم، در آن عالم، در هيچ جاي ديگري هيچ كاري برايش انجام نمي‌دهد. اگر كسي انجام بدهد، او خداست و با اين تعبير كه «و ما للظالمين من انصار» خدا هم با ظالم اصلاً حساب و كتاب ديگري دارد، کمک نمي‌كند. پس بنابراين آدم ظالم در عالم آخرت هيچ كمكي از هيچ جا دريافت نخواهد كرد. نه از طرف خدا نه از طرف خلق خدا.

 

7ـ گوشش پيوسته به شنيدن سخنان حق آشنا باشد

نكته ديگر كه ويژگي ديگر «عاقل» است، اين است كه گوشش هميشه و پيوسته به شنيدن سخنان حق و پيام حق آشنا باشد. منتظر شندين باشد. دنبال اين نباشد كه اين سخنگو شايستگي حرف حق زدن دارد يا نه. اين‌كه فرمودند كه «انظر الي ما قيل و لا تنظر الي من قال» اين ويژگي اهل عقل است. چون آن‌هايي كه اهل حق نيستند و در واقع « كس» نيستند بلكه شيئ‌اند، هرگاه سخني از شخص معتبری باشد، پذيرفتنش برايشان راحت است. ولي اگر سخن يك انسان معمولي باشد، چنين نيست. تا چه رسد صداي قار قار كلاغي باشد، يا صداي خش خش برگ درختي باشد. اين‌ها براي او اصلاً قابل اعتبار نيست.

«ربنا اننا سمعنا منادياً» به صورت نكره، نه اين‌كه ما شنيديم پيامبري آمد، نه، يكي گفت كه ايها الناس، به‌سوي خدا برگرديد. او هم شنيد و گفت چشم. اصلاً نگفتيم تو كي هستي؟ سابقه‌ات چيست؟ لاحقه‌ات چيست؟ همين قدر كه كسي ما را به حق دعوت كرد، بايد برگرديم. ولي شرطش اين است كه بايد حق را بشناسيم. اين معنايش اين نيست كه هر كس هرچه گفت بگوييم چشم. هر كس دعوت به حق كرد، باز گرديد، به حرفش بنگريد، نه به خودش نه به جايگاه و موقعيتش.

آن بنده خدا مجلس داشت، مجلس شلوغ بود. كساني كه وارد مي‌شدند، جايي نداشتند كه بنشينند. خادم مسجد آمد و گفت كه بندگان خدا! هركه هر جايي كه هست، يك قدم جلوتر بيايد تا جا براي تازه واردها باز شود. آن شيخ كه صحبت مي‌كرد گفت: خوب! والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. بحث امروزمان كه تمام شد. گفتند كه شما هنوز كه هيچ نگفتيد. گفت: نگفتيم، خادم كه گفت. ما هم كه مي‌آييم از اول تا آخر كه صحبت مي‌كنيم، مي‌خواهيم بگوييم ايها الناس! يك قدم جلوتر بيايد. خوب ايشان كه گفتند يك قدم جلوتر بيايد. گر در خانه كس است يك حرف بس است. و اگر ناكس است كه اصلاً جايي براي گفتن نيست. اين هم يك نكته كه گفتند «ان آمنوا بربكم» بلافاصله گفتند چشم «فامنّا».

 

8ـ فرق گذاشتن بین حق و باطل

نشان ديگر اين است كه ميان حق و باطل فرق مي‌گذارد. ميان كفر و ايمان فرق مي‌گذارد. يعني مي‌توانند بفهمند. تعبير ديگري كه در يكي از آيات قرآن است كه «فبشر عبادي الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه» (زمر، 18) اين خيلي مهم است. آن كريمه شامل همه نمي‌شود. اين آيه مضمونش مشابه كريمه «يا ايتها النفس المطمئنه ... فادخلي فی عبادي» است. مخاطب هر دو «عبادي» است. كسي كه داراي نفس مطمئنه است، به مقام «عبادي» مي‌رسد. اگرچه ممكن است جلوتر به مقام عباد الرحمن رسيده باشد. ميان عباد الرحمن و عباد الله و عبادي و مانند آن فرق است.

 

9ـ در پذیرش حق درنگ نمی‌کند

نشان ديگرش اين است كه دلش به دنبال حق باشد و با شنيدن حق در پذيرش آن درنگ و توقف نكند.

 

10ـ خود را سراسر داراي عيب و نقص اختياري بداند

نشان ديگر عاقل اين است كه خود را سراسر داراي عيب و نقص اختياري بداند نه عيب و نقص طبيعي. همان‌كه گفتيم «سبحانك»، عيب و نقص طبيعي از میان رفت.

اما عيب و نقص اختياري ممكن است باقي باشد. طبيعت انسان در غايت حسن و زيبايي است ولي رفتارش آلوده است. اگر اين‌گونه شد، مي‌گويد: «ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا» با اين‌كه مؤمن و اولوا الباب است، كسي است كه اهل ذكر پيوسته است، اهل فكر پيوسته نيز هست، مي‌گويد خدايا ما هم ذنوب داريم، هم سيئات داريم، آلوده به همه چيز هستيم. اين نشان عقل است.

 

11ـ نيكان خلق را بشناسد

ديگر اين‌كه نيكان خلق را بشناسد. اين‌ها را در آداب عملي و در مباحث اخلاقي توضيح بيشتري خواهم داد. نيكان خلق را بشناسد و آن‌ها را بخواهد و طالبشان باشد و در حضور آن‌ها انانيت خويش را فرو گذارد. در حضور آن‌ها نگويد ما چنين بوديم و چنان كرده بوديم و ما چنينيم و چنان خواهم بود. بتواند بگويد كه «توفّنا مع الابرار» ابرار را بشناسد، در حضور آن‌ها فروتن بلكه فاقد انانيت باشد. البته يك معناي ظاهري‌اش اين است كه خدايا همين طور كه ابرار از دنيا مي‌روند، ما را با آن‌ها از دنيا ببر تا انسان صالح از دنيا رفته باشيم. معناي ديگرش اين است كه: وقتي به ابرار دست پيدا كرد، چون مرده‌اي باشد. خرده فرمايش نداشته باشد، امر و نهي و مانند اين‌ها نداشته باشد. از خود هيچ نداشته باشد.

 

12ـ به گفته‌ها و يافته‌هاي واصلان طريق حق ايمان داشته باشد و همان را از خدا بخواهد.

نكته ديگر اين‌كه به گفته‌ها و يافته‌هاي واصلان طريق حق ايمان داشته باشد و همان را هم از خدا بخواهد. بتواند بگويد كه: «ربنا آتنا ما وعدتنا علي رسلك و لا تخزنا يوم القيامۀ انك لا تخلف الميعاد»

 

13ـ به خوشي‌هاي دنياطلبان فريفته نگردد

و آخرين نكته، به خوشي‌هاي دنيا طلبان فريفته نگردد. يكي از آيات نه گانه است كه «لايغرنك تقلب الذين كفروا في البلاد متاع قليل و مأواهم جهنم و بئس المصير». اين‌كه اگر ديديد به اهل دنيا عجب خوش مي‌گذرد، از ما سالمترند، زندگي‌شان بهتر است، امكاناتشان فراهم‌تر است، دنيايشان، شهرتشان و ...

اين‌چنين نباشد كه فريفته آنان گرديم. بگوييم چه خوبي‌ها و نعمت‌ها و خوشي‌هايي دارند. به زبان هم نياوريم بلكه در فكر خودمان هم نگذرانيم. نه اين‌كه دنبالش راه نمي‌افتيم، دنبالش كه ابداً بلكه به زبان هم نگوييم. خدايا ببين چه چيزهايي به اين‌ها دادي، به خاطر اين‌كه عنايت و لطف خداوند به بندگان ويژه‌اش بيشتر است چون قابليت آن‌ها بيشتر است. اگر وقتی ديديد مثلاً چوپاني، دامداري يك كاميون علف براي گاو و گوسفندش مي‌ريزد، ولي براي ما كه مهمان او هستيم، يك كاسه كوچك و بشقاب كوچكي سبزي آورده است، نگوييم كاميون را اين‌جا خالي كن، درست است كه آن خيلي زياد است ولي معنايش اين نيست كه آن از اين برتر است. همه عالم، آن‌ها كه مي‌خورند، براي شما مي‌خورند.

حاصل آن‌كه علم نور است. خود مي‌آيد و اكتساب كردني نيست، در قلب هم مي‌آيد و در نفس و مانند آن نمي‌آيد. نزد كسي مي‌آيد كه واقعاً شایسته باشد. «كسي» مي‌تواند به علم نوري الهي دست پيدا كند كه عاقل باشد. دنباله بحث را در جلسه آينده ان‌شاء الله با عنايت الهي توضيح خواهم داد.

و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين.

 

مراتب سخنان خاندان پیامبر و آیات قرآن

علم «آمدني» است، نه آوردني

شرح واژه يَقَعُ

محل ورود علم