المقالة الرابعة فی تقسیم البرازخ و هیئاتها و ترکیباتها و بعض قواها - الفصل الاول: فی تقسیم البرازخ
الفصل الاول: فی تقسیم البرازخ
کل جسم اما ان یکون فارداً و هو لاترکیب فیه من برزخین مختلفین و اما ان یکون مزدوجاً و هو ما یترکب منهما و کلّ فاردٍ فاما ان یکون حاجزاً و هو الذی یمنع النور بالکلّیة و اما لطیفاً و هو الذی لایمنعه أصلاً و اما مقتصداً و هو الذی یمنعه منعاً غیر تام و له فی المنع مراتب و الافلاک حاجزها مستنیر و غیره لطیف؛ و هی برازخ قاهرة لاتفسد و لاتبطل لما بینّا لک من دوام الحرکات لموضوعاتها و البرزخ القابس هو ما تحتها و لم یخرج الفارد القابس عن الاقسام الثلاثة: اما أن یکون قابساً حاجزاً کالارض، أو مقتصداً کالماء، أو لطیفاً کالفضاء و لیس بیننا و بین البرازخ العلویة حاجز و لامقتصد و الاّ حجب عنّا الانوار العالیة، فلیس الاّ الفضاء و ما تری من السحب و غیرها فانّما هی من أبخرة و هی مقتصدة اقتصاداً ما و الماء طبعه الاقتصاد الاّ أن یمازجه شئ آخر یکدّره و کلّ مرکب فبحسب الغلبة ینسب الی أحد هذه و المرکبات القابسیة اذا کانت مقتصدة ـ کالبلوّر ـ فانّما اقتصادها لغلبة الفارد المقتصد و هو الماء.
و قال جماعة انّ أصول القوابس أربعة: بارد یابس هو الارض و بارد رطب هو الماء و حارّ رطب هو الهواء و حارّ یابس هو النار و ضابط الرطوبة عندهم قبول التشکل و ترکه و الانفصال بسهولة و ضابط الیبوسة قبول هذه بصعوبة؛ و الحقّ یأبی هذا. فانّ النار اما أن یأخذوها علی اصطلاح آخر. فان کانت حجتّهم فی اثباتها عند الفلک هو «انّ التی عندنا قاصدة للعلوّ» فهو ضعیف، لأنّ هذه النار تنقلب هواءً فی الحال و برزخها لایبقی عند شدّة تلطّفه مستعدّاً لظهور النور فیه، فینقطع عنه سلطنة الحرارة أیضاً و بقی هواءً و من خاصّیة الحرارة التلطیف. ولو کانت باقیة ناراً أو علی الحرارة التی کانت فیها، لأحرقت ما قابلها علی خطّ مستقیم و لیس کذا و ان استدلّوا بحرکة الفلک انّها تسخن ما یجاور الفلک فیکون هواء متسخّناً، فلا یلزم أن یکون ناراً و ان استدلّوا باحتراق الدخان عند الوصول الی قریب من الفلک، فیحصل منه ذوات الاذناب و الشهب، فهذا خطأ لأنّ الحرق لیس من خاصیة النار؛ فانّ الحدیدة الحامیة تحرق و الهواء الحارّ شدید الحرق و الاستدلال بما نری فی المصباح من شبه ثقبة فی صنوبرتها، انّما هو هواء، فانّ الناریة کلّما کانت أقوی فهی أقدر علی الاحالة الی الهواء بالتلطیف و ان ضعفت عن الاحالة فیقوی الدخان؛ فما قرب من الفتیلة و نحوها تلطّف، فصار هواءً لقوّة النار و بقیت معه حرارة.
ثم انّ هؤلاء اعترفوا بأنّ الیابس هو الذی لم یقبل التشکل و ترکه بسهولة و لیس ما عند الفتیلة کذا بل یقبل بسهولة و کذا ما یقرب من الفلک، فلا یفارق الهواء الاّ فی حرارة مختلفة فی الشدّة و النقص، فهو هواء حارّ و ما یقال «أنّ النار یابسة لتجفیفها الاشیاء» لیس بحسن، فانّ التجفیف انّما هو لازالة الرطوبة و ازالة الرطوبة انّما هو للتلطیف و التصعید لا بأن تکون هی یابسة و لیس انّها تفنی الرطوبة، بل علی قاعدته تجعلها أرطب لأنها تصیر بخاراً أو هواءً فتصیر أشدّ میعاناً. فالاصول ثلاثة: حاجز و مقتصد و لطیف.
و اعلم انّ اللطیف لیس من شرطه کمال الحرارة، فانّه بعد اللطف قد تقلّ فیه، فمن الماء ما هو أشدّ حرارة من الهواء محسوسةً و لیست الصور الاّ الهیئات ظاهرة کما ذکرنا و ان سمّی ما اشتدّ من الهواء حرارته ناراً، فذلک مسلّم جوازه، فیکون اللطیف منقسماً الی قسمین باعتبار شدّة کیفیة واحدة و ضعفها.
و قول القایل «لو کانت النار حارّةً رطبةً لکانت هواءً، فما طلبت موضعاً أعلی بل وقفتْ عنده» کلام غیر مستقیم، فانّ للخصم أن یقول: انّ الهواء کلّما اشتدّت حرارته اشتدّ ارتقاؤه لا لأنّ له حینئذٍ حقیقة اخری، بل لأنّ له حینئذٍ لطافة اخری، فزیادة الارتقاء لصیرورته ألطف لا لصیرورته ناراً ثمّ من الذی شاهد ناراً ارتقتْ حقیقةً؟ و ما عند الفلک یقول الخصم انّه یتسخّن بحرکة الفلک. ثمّ العجب انّهم فی الممتزجات ادّعوا ناریة؛ و اذا علمت انّ النار التی توّهموها عند الفلک لایستنزلها الینا قاسرٌ ـ اذ الفلک لایدافعها ـ و ما یفرضه فارض ـ انّه ینزل لبرد ـ لایکون ناراً و هذه التی عندنا تلطّف و تحلّل، فلم یقع فی الممتزجات الاّ حرارة تامّة أو ناقصة.
و الماء میعانه للحرارة و هو اذا تمکن من برده أو تمکن فیه برد الهواء المستفاد منه ینجمد، الاّ انّه أقرب الی المیعان من الارض. فالحرّ غریب و انّما هو من النور أو الحرکة المعلّلة بالنور و البرد التامّ لیس معلّلاً بمجرّد البرزخ العنصری بل به و بعدم حرارة ما، فانّ البرودة لو کانت معلولة بالماء لماهیته وحدها، لما تصوّر لمزیل أن یزیلها عنه. فهی معلّلة به و بعدم المزیل من الحرارة و موجباتها، الاّ انّ البرد وجودی اذ البارد ـ کالجمد ـ یبرّد مافوقه و مایجاوره و اللازم للماء فی الاحوال کلّها ـ تسخّن أو انجمد ـ الاقتصاد، الاّ أن یخالطه شئ.
و الهواء ینقلب ماء کما تری مما یرکب الطاسات المکبوبة علی الجمد من القطرات؛ و لایتصوّر أن تکون للرشح، فتعین أن تکون هواء صار بشدّة البرد ماء و لیس لقایل أن یقول «الاجزاء المائیة المتبدّدة فی الهواء انجذبت الیه»، اذ لو کان کذا، لکان انجذابها الی حیاض کبیرة أولی؛ و لیس کذا، حتّی انّ الطاس ـ و ان کان مکبوباً علی الجمد عند حیاض و مستنقعات ـ ترکها من النداوة مثل ما کان دونها و ذلک فی جمیع المواضع سواء فُرضت فیه الأبخرة کثیرة أو قلیلة و الماء صیرورته هواءً تشاهد من تحلّل الأبخرة شدیداً، حتی یزول اقتصادها أصلاً بحیث یتلطّف بالکلّیة و انقلاب الماء أرضاً یری من استحجار المیاه فی الحال و انقلاب الهواء ناراً ذات نوریة یری فی القدح و النفاخات العظیمة التی تجعل الهواء ناراً ذات نوریة و اذا صحّ انقلاب أحد العنصرین الی الآخر، یجب انقلاب الآخر الیه و الاّ کان فی الادوار الغیر المتناهیة لم یبق شئ من ذلک الاّ انقلب الی هذا، فلا یبقی منه شئ و أیضاً اذا صحّ الانقلاب، فنسبة الحامل الیهما سواء فی الامکان.
و النار ذات النور شریفة لنوریتها و هی التی اتفقت الفرس علی انّها طلسم «اردیبهشت» و هو نور قاهر فیاض لها. فهذه الاشیاء ینقلب بعضها الی بعض، فلها هیولی مشترکة و الهیولی هو البرزخ: نقول له فی نفسه «برزخاً» و بالقیاس الی الهیئات «حاملاً» و «محلّا» و بالقیاس الی المجموع منه و من الهیئات و هو النوع المرکب «هیولی». هذا علی اصطلاحنا نحن و هیولی الافلاک غیر مشترکة، أی هیئات برازخها الثابتة لا تفارقها و مجموعها لایتبدّل.
اقسام برزخ
جسم بر دو قسم است:
1ـ بسیط که عبارت است از جسمی که مرکب از دو جسم نیست، مانند افلاک و عناصر.
2ـ مرکب که عبارت است از جسمی که از دو جسم تشکیل شده باشد، مانند موالید سهگانه (معدن ـ نبات ـ حیوان)
جسم بسیط بر سه قسم است:
1ـ جسمی که حاجز و مانع از نفوذ نور در آن است، مانند اجزای زمین (بسایط ـ کوهها ـ بخارهای غلیظ و متراکم)
2ـ جسم لطیف که مانع از نفوذ نور در آن نیست مانند هوای صاف و شفاف
3ـ مقتصد و میانه که تا اندازهای مانع از نفوذ نور در آن هست، ولی کاملاً مانع نیست، مانند آب زلال، جواهر معدنی شفاف چون بلور.
افلاک بر دو قسم است:
1ـ افلاک حاجز و مانع از نور در آنها، مانند کواکب مستنیر
2ـ افلاک غیر حاجز و لطیف، مانند کواکب
افلاک بر عناصر که فروتر از آنها هستند، قهر و غلبه دارند، بههمینخاطر است که آنها را پدر و عناصر را مادر و آنچه از آن دو متولد میشود را موالید نامیدهاند.
افلاک فسادپذیر و از میان رفتنی نیستند، زیرا چنانکه گفته شد، حرکات فلکی دائمی است و حرکت عرضی است که نیاز به موضوع دارد و موضوع آن افلاک است. بنابراین از دوام حرکات فلکی (عرض)، به دوام افلاک (موضوع عرض) میتوان پی برد.
برزخ غاسق عبارت است از آنچه فروتر از افلاک است، یعنی عناصر و آنچه از عناصر متولد میشود. علت غاسق نامیدن اینگونه اجسام این است که آنها انوار عرضی و استعداد پیدایش موالید و آثار علوی را از افلاک اقتباس میکنند و از خود چیزی ندارند.
جسم غاسق بسیط (یعنی عناصر) بر سه قسم است: 1ـ زمین 2ـ آب 3ـ هوا.
علت انحصار جسم بسیط غاسق به سه قسم، این است که یا حاجز و مانع از نفوذ نور در آن است، مانند زمین یا مقتصد و میانه است، مانند آب، یا لطیف است، مانند هوا.
فضای میان انسان و اجسام علوی را اجسام لطیف پر کرده است، نه حاجز و نه مقتصد؛ زیرا اگر حاجز و مقتصد آن را پر کرده بود، مانع از دیدن آنها میشد و حال آنکه آنها دیده میشوند.
ممکن است گفته شود بسا در فضا اجسام حاجز مانند ابر، مه و مانند آن دیده میشود و این با آنچه گفته شد، ناسازگار است. پاسخ آن این است که چنین چیزهایی اساساً مربوط به فضا نیست بلکه بخارهایی است که از آب و زمین به فضا میرود.
به نظر حکیمان مشایی، جسم غاسق بسیط بر چهار قسم است: 1ـ سردِ خشک، مانند زمین 2ـ سردِ مرطوب، مانند آب 3ـ گرمِ مرطوب، مانند هوا و 4ـ گرمِ خشک، مانند آتش.
استدلال آنها بر این تقسیم این است که هر جسم، عنصر یکی از کیفیتهای فعلی یعنی حرارت و برودت و یکی از کیفیتهای انفعالی یعنی رطوبت و یبوست را دارد.
حرارت کیفیتی است که سبب تحلیل و تفریق میشود و برودت کیفیتی است که سبب انعقاد و انجماد میگردد. رطوبت کیفیتی است که سبب میشود که جسم به راحتی شکل خود را از دست بدهد و شکل بپذیرد. یبوست کیفیتی است که سبب میشود که جسم به سختی شکل پذیرد و شکل خود را از دست بدهد.
ترکیب این کیفیتهای چهارگانه سبب میشود که جسم بسیط یا گرمِ خشک باشد یا گرمِ مرطوب یا سردِ خشک و یا سردِ مرطوب. شیخ اشراق همهی این آراء حکیمان مشایی را مورد نقد قرار داده است که پرداختن به آن ضرورت ندارد.