فصل دوم، بخش چهارم: انسان پس از طبيعت - 2ـ 4ـ 7ـ نفوس ضعيف و مرده
2ـ 4ـ 7ـ نفوس ضعيف و مرده
ضعف و نقص نفس به اين است كه تحت تأثير احساسات قرار ميگيرد، «زود به حركت ميآيد، به آساني بهسوي هر بدي كشيده ميشود، زود به هيجان ميآيد، زود خشمگين ميگردد و زود تسليم ميشود». (14،8،1)
تحولات پيوستهاي كه به خاطر تغييرات بيروني و مربوط به بدن به نفس دست ميدهد، نشاندهنده ضعف و نقصان نفس است و در واقع چنانكه پيش از اين گفته شد، نزديكي نفس به بدن و ماده، علت و ميزان ضعف و نقص آن است و هرچه نفس به ماده نزديكتر باشد از ضعف و نقص بيشتري رنج خواهد برد و هرچه از آن دورتر باشد، از قوت و توانايي بيشتري برخوردار خواهد بود. نه تنها در مورد نفس چنين است بلكه ضعف و قوت بدن نيز بر گرد همين محور ميچرخد. بدن نيز هرچه به ماده و تأثيرات آن نزديكتر و آميختهتر باشد، ضعيفتر و هرچه از آن دورتر باشد، تواناتر است.
بهطور كلّي ميتوان گفت كه «علت ضعف نفس و تن، ماده است ... نفسي كه از ماده جداست، ضعف و نقص ندارد؛ زيرا چنين نفسي پاك و ناب است (همان). و به گفته افلاطون، كامل و بالدار است». (افلاطون، فايدروس، 246). چنين نفسي با هيچ مانعي براي فعاليت خود روبرو نيست. نفسي كه نه پاك است و نه توانسته است خود را پاك كند، به ميزان آلودگي خود، از ضعف و نقص برخوردار است.
اين امر بدين جهت است كه ماده، پايان هستي است و آنچه كه با آن درآميخته باشد از نقصها برخوردار ميگردد و به تعبير افلوطين، «ماده هر چيزي را كه ميربايد و به تملّك خود درميآورد، فاسد ميكند و نفس نيز به سبب ورود در ماده فاسد ميگردد تا زماني كه دوباره بتواند از ماده بگريزد». (14،8،1). اين ويژگي ماده بدين جهت است كه ماده اصل و ريشه و سبب هر شرّ و بدي است و در واقع «پيش از آنكه نفس را بد سازد، بد است و بد اصلي است». (همان).
با توجه به آنچه گفته شد، مرگ نفس نيز شناخته ميشود. اگر نفس در آميختگي و نزديكي به ماده چنان باشد كه با آن تفاوت چنداني نداشته باشد و كاملاً تحت تأثير آن قرار گيرد، به بدي مطلق ميرسد. در اين صورت است كه بدي عين ذات و طبيعت آن ميشود و در نتيجه «ميميرد تا آن اندازه كه مردن براي نفس ممكن است؛ و مرگ نفس اين است كه تا هنگامي كه در تن است غرق در ماده و آكنده از ماده است و چون از تن جدا شود، همچنان در گل و لجن ميماند تا زماني كه باز روي به سوي بالا بياورد و بهگونهاي روي از گل و لجن برتابد». (13،8،1).
اما انسان بافضيلت، يا فرشته است و يا زندگي فرشتگان را دارد. (ر.ك. 3،4،6). نقش فرشته در زندگي انسان اين است كه ناظر و نگهبان اوست و او را به سوي مقصد خود رهبري ميكند (ر.ك. 3، 4،3). و پس از آنكه نفس از اين جهان بيرون رفت، فرشته او را به محكمه عدل الهي ميبرد. (ر.ك. 3،4،6). پس از آن نيز اگر نفسي كيفر ميبيند، فرشته در او حاضر است. (ر.ك. همان).
- << قبلی
- بعدی