فصل سوم، بخش اول: شباهت‌ها - 3ـ 1ـ 16ـ علّت هبوط

3ـ 1ـ 16ـ علّت هبوط

افلوطين گاهي علّت هبوط را ميل نفوس به استقلال (1،1،5). و گاهي آن را تدبير عالم طبيعت، معرفي مي‌كند (ر.ك. افلوطين عند العرب، 84). و گاهي علّت آن را به فعليّت رساندن قوا و استعدادهاي خود (همان). و گاهي نيز علّت آن را فيضان عقل مي‌داند كه هبوط را براي نفس حتمي و ضروري ساخته است. (ر.ك. همين نوشتار، 2ـ3ـ1).

سيد نيز اگرچه بدان تصريح ندارد، ولي مي‌توان گفت وي علّت آن را گاهي قضاي حتمي الهي در مرتبه علم و آن را از لوازم حتمي عين ثابت انسان و مانند آن مي‌داند؛ بدين جهت كه همه آن‌چه كه انسان در قوس نزول و صعود مي‌يابد، مقتضاي استعداد ذاتي عين ثابت اوست و گاهي آن را نتيجه ظهور اسماء حاكم به دنيا و در نتيجه ضرورت آبادي دنيا مي‌داند، به‌گونه‌اي كه اگر انسان هبوط نداشت، زمينة ظهور برخي از اسماء حق تعالي فراهم نبود و دنيا آباد نمي‌شد. و مي‌توان گفت مستكفي به ذات شدن و فاعل بالتجلّي گشتن به مقتضاي حديث قدسي عبدي أطعني حتّي أجعلك مثلي أقول للشّئ كن فيكون تقول للشئ كن فيكون (؟). نيز مهمترين علّت هبوط است كه با استقلال مورد نظر افلوطين قابل مقايسه است.

به تعبير ديگر، برخلاف نظر برخي كه علّت نزول انسان به طبيعت را گناه مي‌دانند، سيد و افلوطين چنين نظريه‌اي را درست نمي‌دانند، بلكه علّت آن را امري ناشي از ضرورت مي‌شمارند. سيد اين امر را نتيجة الوهيّت مطلق حق تعالي مي‌داند. همان‌گونه‌كه حق تعالي اله مطلق است، بايد مألوه مطلق نيز وجود داشته باشد؛ همان‌گونه كه او فاعل مطلق است بايد قابل مطلق نيز وجود داشته باشد، (ر.ك. نقد النقود، 354). پس وجود جهان طبيعت امري ضروري است و از آن‌جا كه انسان ظهور تامّ حق تعالي است و حقيقت همه حقايق، مركز دايره و مفيض است، پس بايد در همه مراتب ظهور و افاضه وجود داشته باشد؛ بنابراين، تنزّل انسان به مراتب فروتر عالم هستي و در پايان, ورود او در جهان طبيعت، امري ضروري است. (ر.ك. همين نوشتار، 1ـ2ـ10).

از نظر افلوطين نيز، مسأله تا اندازه‌اي از همين قرار است. وي فرود آمدن انسان به اين جهان را امري ضروري مي‌داند، بدين جهت كه نبودن انسان در اين جهان، نشان نقص جهان است و جهان ناقص نمي‌تواند مستند به خداي فيّاضي باشد كه فيضانْ ذاتي اوست؛ بنابراين، «نفس هر يك از ما به فرمان خدا بدين جهان فرستاده شده است تا همه‌چيز كامل باشد؛ زيرا لازم بود همه انواع موجودات زنده كه در جهان معقول هستند، در اين جهان نيز باشند.» (1،8،4). وي نفوس جزئي را به پرتو خورشيد تشبيه مي‌كند كه به پيرامون خورشيد افكنده مي‌شود. ويژگي ذاتي پرتو خورشيد همين است كه نه از اصل خود جدا مي‌شود و نه در اصل خود ماندگار مي‌گردد؛ بنابراين نفوس در عين حال كه از اصل و مبدأ خود جدا نشده‌اند، به مراتب فروتر جهان تنزّل يافته‌اند، «همان‌گونه كه نور از يك‌سو با خورشيد پيوسته است و در عين حال از سويي ديگر، درخشش خود را به جهان زيرين مي‌فرستد». (4،8،4). (ر.ك. همين نوشتار، 2ـ3ـ1).

اگرچه وي ميل نفس به استقلال را عامل فرو افتادن وي در جهان فرودين و تعلّق آن به بدن مي‌داند، ولي تصريح مي‌كند كه «آن‌چه ما گفتيم با نظرية افلاطون ناسازگار نيست» (5،8،4). و چون نظرية افلاطون همان است كه پيش از اين گفته شد، يعني ضرورت تكميل جهان؛ بنابراين، مي‌توان نتيجه گرفت كه نظرية افلوطين نيز همين است. حتّي اگر چنين چيزي را نيز نگفته بود، باز هم مي‌توان نظرية وي را، همان دانست؛ بدين جهت كه مقتضاي نظرية فيضان كه در جاي خود گفته شد، نيز همين‌ است؛ زيرا وي پيدايش كثرت را نتيجة پُري و لبريزي اَحد مي‌داند و پيداست كه نتيجة چنين فيضاني، پيدايش جهان فروتر و موجودات مربوط به آن است.

بيان ديگري نيز در مورد علّت آفرينش نفوس يا هبوط و تنزّل آن‌ها در سخنان آن دو وجود دارد كه مي‌توان گفت ديدگاه آن‌ها در اين مسأله از جهت ديگر نيز مشترك است. علّت آفرينش چنان‌كه گفته شد حبّ ذاتي حق تعالي به معروفيّت اسمائي و خلقي است، چنان‌كه حديث گنج نهان, بدان اشاره دارد. اين حبّ ذاتي كه صفت حق تعالي است، در افعال و مخلوقات وي در مرتبة وجود علمي نيز وجود دارد؛ بدين جهت، علاوه بر اين‌كه كمالات حق تعالي، ظهور در خارج را طلب مي‌كنند و روا شدن اين مطلب حتمي و ضروري است، چنان‌كه پيش از اين در بحث ازليّت خلق گفته شد، افعال و مخلوقات وي نيز به حكم همان حبّ ذاتي به تماشاي خود و كمالات خود در مرتبة تفصيل، طالب ظهور در عالم كثرت خلقي و جهان طبيعت هستند و به زبان استعداد، از حق تعالي طلب وجود مي‌كنند، چنان‌كه در بحث تفاوت ماهيّات به تفصيل گفته شد، پس علّت فرود آمدن نفوس اين است كه مي‌خواهند خود را در عالم كثرت تماشا كنند.

افلوطين نيز در برخي از عبارات خود به همين نكته اشاره كرده است و گاهي از آن به ميل و استقلال و آزادي ياد كرده است (ر.ك. 4،8،4). و نيز مي‌گويد: (نفس) اگر هميشه در حوزة بي‌جسمي مي‌ماند، نيرويش از قوه به فعل نمي‌رسيد ... و به خود آگاه نمي‌گرديد و نمي‌دانست چه در درون خود دارد (5،8،4). و اين همان حبّ نفس به تماشاي خود و آگاه شدن از درون خود است. تعبير ديگر اين سخن، همان ميل نفس به تحقّق و به فعليّت رسيدن اسماء در اوست كه در سخنان سيد بارها بدان اشاره شده است.