المقالة الثالثة فی کیفیة فعل نورالأنوار

 

 

 

المقالة الثالثة

فی کیفیة فعل نورالأنوار و الأنوار القاهرة و تتمیم القول فی الحرکات العلویة

و فیه فصول

مقاله سوم: چگونگی کارکرد انوار و دنباله بحث حرکات علوی و فلکی

 

ازلیت فعل انوار و قدم عالم

پیش از طرح مدعای اصلی، نخست به نکاتی که در بیان موضوع دخالت دارد، می‌پردازیم:

 

عالم چیست؟

مقصود از عالم، ماسوی الله است. بنابراین فرض پذیرفته شده فلسفی که موجودات بر دو قسم هستند، برخی از آن‌ها واجب الوجود و برخی دیگر ممکن‌الوجودند، مجموعه موجودات ممکن‌الوجود، عالم نام دارد. آن‌چه که حقیقتاً غیر از واجب الوجود است، فعل اوست (خواه بی‌واسطه و خواه باواسطه) و عالم نام دارد.

 

مراتب عالم

ماسوی الله یا عالم از دیدگاه فلسفی مراتب و اقسامی دارد که عبارتند از: أـ عقول ب‌ـ افلاک ج‌ـ نفوس ناطق افلاک دـ اصول و کلیات عناصر ه‌ـ لوازم اولی اقسام یاد شده، مانند حرکت ذاتی آن‌ها و زمان وـ غیر از آن‌چه گفته شد، یعنی اجزاء یا عناصر و اشکال جزئی عالم.

شکی نیست که اجزاء یا عناصر و اشکال جزیی عالم از موضوع بحث بیرون است، زیرا حدوث و پیدایش زمانی آن‌ها و نیز ویرانی و نابودی آن‌ها امری بدیهی یا شبیه بدیهی است. در این‌که درختی اینک یا در زمان خاصی پدید می‌آید، رشد می‌کند به باروری می‌رسد و آن‌گاه رو به فروپاشی می‌رود و بالاخره از میان می‌رود، شکی نیست، بنابراین، موضوع بحث فلسفی و تأملات عقلی قرار نمی‌گیرد. موضوع بحث این فصل اگرچه عالم است ولی مقصود از آن عقول، افلاک، نفوس ناطقه افلاک، اصول و کلیات عناصر و لوازم اولی آن‌هاست. اما اجزاء یا اشکال جزئی عالم بدین‌خاطر که زمان‌مندی آن‌ها بدیهی و یا دست‌کم از قضایای واجب‌القبول است، مورد بحث نیست.

 

تعلق حدوث یا قدم اشیاء به وجود

مقصود از حدوث یا قدم اشیاء یا عالم، حدوث و قدوم وجود آن‌هاست، نه ماهیت و نوعیت آن یا آن‌ها، زیرا ماهیت لابشرط که همان کلی طبیعی است، ذاتاً در خارج وجود ندارد. در هر صورت موضوع حدوث و قدم، وجود عالم است، نه ماهیت آن.

 

حدوث بر اساس حرکت جوهری

علاوه بر آن‌چه در نکته دوم گفته شد، بنابر سیلان طبیعت و حرکت جوهری اجسام، طبیعت و اجزاء و انواع آن نیز از موضوع بحث بیرون است. زیرا بر این اساس، طبیعت، عین حرکت و حرکت عین تجدد و لحظه‌ای قرار ندارد تا درباره پیشینه یا پسینه آن بحث کرد. از این دیدگاه همه عالم، حادث بلکه زمانی است که مسبوق به عدم بلکه عدم زمانی است.

 

دیدگاه سهروردی درباره قدم عالم

با توجه به آن‌چه گفته شد، به نظر شیخ اشراق، عالم (پنج قسم یاد شده) قدیم است. آن‌چه که از این حکم استثناء می‌شود، همان قسم ششم است که بدان اشاره شد و حکیم اشراقی در فصل سوم از مقاله چهارم همین اثر بدان تصریح خواهد کرد. در جای خود خواهد گفت که موجودات بر دو قسمند: یکم، موجوداتی که وجود آن‌ها تنها بر امکان ذاتی آن‌ها توقف دارد و به تعبیر دیگر، امکان ذاتی آن‌ها برای تعلق فیض و نور از نورالانوار و انوار قاهر به آن‌ها بسنده است. دوم، موجوداتی که علاوه بر امکان ذاتی، برای وجود یافتن، باید استعداد و قابلیت وجود نیز داشته باشند. این قسم دوم بر حسب وجود استعداد و قابلیت، زمان‌مند است و مشمول قدم و ازلیت نمی‌باشد.

 


الفصل الاول: فی بیان انّ فعل الانوار أزلی

نورالانوار و الانوار القاهرة لایحصل منهم شئ بعد أن لم یحصل، الاّ علی ما سنذکره. فانّ کلّ ما لا یتوقّف علی غیر شئ اذا وُجد ذلک الشئ وجب أن یوجد و الاّ فهو مما لایتصوّر وجوده؛ أو توقّف علی غیره، فما کان هو الذی توقّف علیه و قد فُرض أنّ التوقف علیه و هو محال و کلّ ماسوی نورالانوار لما کان منه، فلا یتوقّف علی غیره کما یتوقّف شئ من أفعالنا علی وقت أو زوالٍ مانعٍ أو وجودٍ شرطٍ. فانّ لهذه مدخلاً فی أفعالنا و لاوقت مع نورالانوار متقدّماً علی جمیع ما عدا نورالانوار، فانّ نفس الوقت أیضاً من الاشیاء التی هی غیر نورالانوار. فلما کان نورالانوار ـ و جمیع ما یفرضه «الصفاتیة» صفة ـ دائمة، فیدوم بداومه ما منه، لعدم توقّف علی أمر منتظر؛ و لایمکن فی العدم البحت فرض تجددّ، مع أنّ کلّ ما یتجددّ یعود الکلام الیه. فنور الانوار و الانوار القاهرة ظلالها و أضواءها المجردّة دائمة و قد علمت أنّ الشعاع المحسوس هو من النیر لا النیر من الشعاع؛ و کلّما یدوم النیر الاعظم، یدوم الشعاع مع أنّه منه.

 

ازلیت فعل (کارکرد) انوار

دلیل شیخ اشراق بر قدم عالم

فعل انوار، حادث زمانی نیست و پیشینه عدمی ندارد، مگر به‌گونه‌ای که در جای خود خواهیم گفت. زیرا افعال بر دو گونه هستند:

1ـ افعالی که تنها به فاعل خود بستگی دارند و چیزی غیر از فاعل در پیدایش و دوام و استمرار آن‌ها دخالت ندارند.

2ـ افعالی که علاوه بر وابستگی به فاعل به چیزهای دیگری نیز بستگی دارند. این‌گونه افعال نیز بر سه دسته تقسیم می‌گردند:

ـ افعالی که تنها در پیدایش و حدوث به غیر از فاعل نیز بستگی دارند.

ـ افعالی که تنها در دوام و استمرار به غیر از فاعل نیز وابستگی دارند.

ـ افعالی که هم در پیدایش و هم در دوام و استمرار بر غیر فاعل نیز وابستگی دارند.

به تعبیر دیگر، افعال یا فعل فاعل تام هستند و یا فعل فاعل ناقص. افعالی که تنها به فاعل خود بستگی دارند، یا فعل فاعل تام هستند و در واقع فاعل آن‌ها تام است. به دلیل تساوی نسبت آن‌ها به غیر از فاعل، وجود و عدم آن‌ها برای چنین افعالی یکسان است. اگر وجود یابند، تنها به‌خاطر وجود و تمامیت فاعل است و اگر وجود نیابند، تنها به‌خاطر عدم یا نقصان فاعل است و هیچ امر دیگری در وجود و پیدایش و استمرار آن‌ها تأثیر ندارد. بنابراین وجود و تمامیت فاعل، علت وجود و دوام چنین افعالی است و از آن‌جا که فاعلیت انوار قاهر از این قسم است، یعنی افعال چنین فاعل‌هایی تنها به فاعل خود بستگی دارند، بنابراین فرض پیشینه عدمی برای چنین افعالی نادرست است. زیرا این فرض بر این امر دلالت دارد که این افعال بر چیزی غیر از فاعل نیز بستگی داشته‌اند وگرنه پیشنیه عدمی آن‌ها تبیین‌پذیر نخواهد بود.

فعلی که تنها بر فاعل وابسته باشد و وجود و عدم هیچ چیزی غیر از فاعل در آن تأثیر نداشته باشد، چنان‌که گفته شد، نسبت به هر چیزی غیر از فاعل، مساوی است و هیچ چیزی غیر از فاعل در آن تأثیر ندارد و تنها عامل مؤثر در آن، فاعل است. بنابراین بود و نبود چنین افعالی تنها به‌وسیله فاعل تبیین می‌گردد؛ پس اگر وجود داشته باشند، وجودشان ازلی و ابدی خواهد بود و اگر وجود نداشته باشند، عدم‌شان ازلی و ابدی خواهد بود، چون چیزی غیر از فاعل در آن‌ها تأثیر ندارد. چنین افعالی اگر در فرض وجود فاعل، وجود نداشته باشند، هرگز به وجود نخواهند آمد. زیرا برحسب فرض، چیزی غیر از فاعل بر آن‌ها تأثیر ندارد تا تغییرات مربوط به آن‌ها سبب وجود چنین افعالی شود و فاعل نیز بر حسب فرض وجود داشته است.

حاصل آن‌که تبیین افعالی که تنها به فاعل خود وابسته‌اند، تنها از طریق فاعل امکان‌پذیر است. اگر فاعل وجود داشته باشد، آن‌ها هم وجود خواهند داشت و اگر وجود نداشته باشد، آن‌ها نیز وجود نخواهند داشت و از آن‌جا که وجود انوار قاهر و نورالانوار ازلی و ابدی است، بنابراین وجود افعال این انوار نیز ازلی و ابدی است.

به تعبیر آشنای فلسفی، هرگاه علت تام باشد، وجود معلول حتمی و ضروری خواهد بود و چون عالم به معنی یاد شده (پنج قسم نام‌برده) امری پیراسته از استعداد و قابلیت است، بر چیزی غیر از واجب تعالی بستگی ندارد. بنابراین واجب تعالی علت تام آن است و چون تمامیت علت، سبب ضرورت بالغیر و بالقیاس معلول است، بنابراین وجود معلول از وجود علت جدایی‌پذیر نیست و چون علت، قدیم و ازلی است، معلول نیز قدیم و ازلی است وگرنه لازمه‌اش تخلف معلول از علت تامه است که امری محال است.

 

تقریر دیگر برهان

این برهان را به شکل دیگری نیز می‌توان تقریر کرد و آن را به‌عنوان دلیل دوم نیز به‌حساب آورد که از این قرار است: فیض، وجود، عطاء، هبه، فضل و فعل نورالانوار یا عین ذات اوست و یا از لوازم ذات و صفات اوست. دست‌کم چیزی بیرون از ذات نورالانوار سبب نمی‌شود که نورالانوار تحت تأثیر آن، فیاض، جواد، معطی، وهاب، ذوالفضل و فعال مایشاء گردد، بلکه هریک از صفات یاد شده اگرچه صفات فعلی هم باشد، مقتضای ذات و صفات ذاتی اوست. بنابراین، او پیوسته و از ازل، فیاض علی‌الاطلاق، جواد مطلق، معطی، وهاب، ذوالفضل و الامتنان و فعال مایشاء بوده و تا ابد همین‌گونه خواهد بود. به تعبیر دیگر، صفات یاد شده، تعطیل‌بردار نیست و چون چنین است، پیوسته و از ازل، فیض و عطا وجود دارد. همین فیض و عطاست که عالم نام دارد. پس وجود عالم بدین‌خاطر که از لوازم ذات یا صفات نورالانوار است، ازلی و قدیم است.

به تعبیر دیگر، نورالانوار علت منحصر به فرد عالم و در عین حال ازلی و قدیم است و وجود عالم بر چیزی غیر از نورالانوار توقف ندارد. پس به‌خاطر ازلیت نورالانوار، عالم نیز ازلی است وگرنه لازمه‌اش این است که عالم در وجود یافتن بر غیر نورالانوار نیز توقف داشته باشد و این خلاف فرض است و محال.

به تعبیر دیگر، وجود عالم یا تنها بر نورالانوار توقف دارد یا بر غیر از او نیز توقف دارد. فرض دوم محال است زیرا آن غیر، یا شریک، شبیه، ضّد و ندّ نورالانوار است یا فعل و خلف و آفریده او. فرض نخست با توجه به دلایل توحید، محال است. پس وجود عالم بر فعل و آفریده نورالانوار توقف دارد. اینک، همان فعل و آفریده که متوقف علیه عالم است را مورد پرسش قرار می‌دهیم؛ یا خودش نیز بر چیز دیگری غیر از نورالانوار توقف دارد یا ندارد. اگر بر چیزی غیر از نورالانوار توقف داشته باشد، به تسلسل می‌انجامد که محال است و اگر بر چیز دیگری توقف نداشته باشد، همان عالم است و مقصود شیخ اشراقی از عالم همین چیزی است که متوقف علیه اشیاء دیگر است و خودش بر چیزی جز نورالانوار توقف ندارد.

حاصل آن‌که، عالم به معنی چیزی ک تنها به نورالانوار بستگی دارد، همچون نورالانوار قدیم و ازلی است. ولی آن بخش یا جزء از عالم که بر استعداد خاص، نبودن مانع یا شرایط دیگری توقف داشته باشد، مانند اشکال و صور مادی و افعال انسان یا غیر انسان، چنان‌که گفته شد، از موضوع بحث بیرون است. آفرینش اصل عالم نه بر استعداد خاصی توقف دارد و نه بر نفی مانع معینی و نه به شرط ویژه‌ای مقید است، زیرا پیش از عالم چیزی وجود ندارد تا استعداد یا مانع یا شرط پیدایش عالم باشد.

علاوه بر آن‌چه بر اثبات قدم عالم گفته شد، می‌توان گفت با توجه به این‌که صفات نورالانوار عین ذات اوست و فعلیت و تمامیت مطلق است، اگر فعل او ازلی و قدیم نباشد و در زمانی متأخر پدید آید، این پرسش مطرح می‌شود که نورالانوار منتظر چه چیزی بود که با رخداد آن، فاعلیت او تحقق یابد؛ چه کاستی در او بود که پیش از آن زمان، عالم را نیافرید و چون داشتن حالت منتظره بر نورالانوار محال است، بنابراین فعل او پیشینه عدمی ندارد. از این گذشته، خود زمان نیز یکی از افعال یا از لوازم فعل اوست، بنابراین اگر عالم پیشینه عدمی زمانی داشته باشد، خود زمان قدیم خواهد بود. پس دست‌کم برخی از افعال خدا قدیم و ازلی است.

نقد دیدگاه متکلمان اشعری

از نظر متکلمان اشعری، عالم حادث زمانی است و حدوث زمانی عالم تبیین‌پذیر است. نظر این دسته از متکلمان به نوعی به حل ناسازگاری حدوث با صفات ذاتی واجب الوجود می‌پردازد. گویی مشکل حدوث این است که صفات واجب تعالی ذاتی اوست، بنابراین حالت منتظره ندارد. پس حدوث معنی معرفت آموزی ندارد. اشعریان با توجه به دیدگاه خود در مسأله عینیت و زیادت صفات، گمان برده‌اند که علت ناسازگای حدوث عالم با صفات، به‌خاطر عینیت صفات اوست و با نفی عینیت، ناسازگاری از میان برداشته می‌شود. از این‌رو گفته‌اند اراده واجب تعالی زاید بر ذات اوست. او جهان را با اراده خود آفریده است و چون اراده زاید بر ذات است، پس می‌تواند آفرینش یا انجام کاری را اراده کند و می‌تواند اراده نکند و چون واجب تعالی آفرینش عالم در زمان خاصی را اراده کرده است و آن را از ازل اراده نکرده است، پس حدوث عالم هیچ برآیند خردپذیری ندارد.

 

نقد شیخ اشراق بر نظریه اشاعره

نقد شیخ اشراق بر دیدگاه متکلمان اشعری این است که بر فرض زیادت صفات بر ذات واجب تعالی، دوام آن‌ها تردیدپذیر نیست. یعنی حتی اگر صفات واجب تعالی عین ذات نباشند، بلکه زاید بر ذات باشند، ولی پیوسته با ذات هستند و همیشه از ازل تا ابد، ذات به آن‌ها متصف! است یعنی واجب تعالی پیوسته عالم، قادر، حی، مرید و... است. در غیر این ‌صورت، اشکالات متعددی خواهد داشت. حدوث فعل در صورتی ممکن است که صفتی که این فعل برآن توقف دارد، حادث باشد، ولی اگر متوقف علیه فعل اگرچه زاید باشد دائم باشد، فعل نیز دائم خواهد بود. اگر صفت دائم باشد و فعلی که از لوازم آن است، دوام نداشته باشد، یا صفت دائم نیست یا فعل بر غیر آن صفت نیز توقف دارد و هر دو خلاف فرض است و محال.

 

ازلیّت صفات و ظهور زمان‌مند آن‌ها

ممکن است گفته شود که اگرچه صفات واجب تعالی دائمی است و نه حادث، ولی اعمال آن‌ها می‌تواند حادث باشد. مثلاً واجب تعالی اراده دائمی دارد ولی هرگاه چیزی را بخواهد ایجاد کند، به ایجاد آن اراده خواهد کرد. به‌عنوان نمونه، در وقت معین، حصول شرایط ویژه، رفع موانع، تعلق علم، وجود مصلحت و مانند آن، واجب الوجود اراده می‌کند چیزی را بیافریند و در غیر این صورت، اگرچه اراده دارد، ولی آن را به‌کار نمی‌گیرد و اعمال نمی‌کند.

پاسخ‌های متعددی را می‌توان برای این اشکال ارایه نمود:

یکم: هریک از امور یاد شده، وقت معین، شرایط، موانع و... فعلی است که اراده واجب تعالی بدان تعلق گرفته است و اگر تعلق به آن‌ها نیز مسبوق به امور دیگری باشد، یا به تسلسل می‌انجامد یا به اموری که تعلق اراده واجب تعالی به آن‌ها قدیم و ازلی است.

دوم: این‌که تعلق اراده واجب تعالی به چیزی، سبب ایجاد آن می‌شود، تردیدپذیر نیست ولی این‌که چرا اراده واجب تعالی به آن تعلق گرفته، به‌ویژه این‌که تعلق و عدم تعلق به آن مساوی بود، یا به معلول بودن اراده واجب تعالی می‌انجامد یا به گزاف بودن آن و هر دو محال است.

 

دلیل دیگر بر ازلیت عالم

دلیل دیگر بر قدم و ازلیت عالم از این قرار است: عالم نسبت به نورالانوار، همانند شعاع نسبت به منبع نور است. همان‌گونه که ممکن نیست منبع نور وجود داشته باشد ولی شعاع نداشته باشد، همچنین ممکن نیست نورالانوار وجود داشته باشد و عالم وجود نداشته باشد. این دلیل بر اساس حکمت متعالیه چنین تقریر می‌شود: عالم نسبت به حق تعالی، عین ربط و تعلق است و چون مستقل بدون رابط همانند رابط بدون مستقل ممکن نیست، زیرا استقلال و ارتباط از امور اضافی است که در وجود و عدم متکافی هستند، بنابراین، ممکن نیست واجب تعالی وجود داشته باشد ولی عالم وجود نداشته باشد.

تعبیر دیگری که می‌توان برای این دلیل ارایه کرد و شیخ اشراقی نیز بدان اشارتی دارد، این است که عالم نسبت به نورالانوار، همانند سایه نسبت به آفتاب است و به تعبیر دیگر، موج نسبت به دریا و به تعبیر دکارت، درّه نسبت به کوه و سه ضلعی بودن نسبت به مثلث است. همان‌گونه که خورشید بدون شعاع، آفتاب بدون سایه، دریا بدون موج، کوه بدون درّه یا دامنه، مثلث بدون سه ضلع ممکن نیست، نورالانوار بدون عالم نیز ممکن نیست. بنابراین به‌خاطر قدم و ازلیت نورالانوار، عالم نیز قدیم و ازلی است.

 


الفصل الثانی: فی بیان أنّ العالم قدیم و انّ حرکات الافلاک دوریة تامّة

کلّ هیئة لایتصوّر ثباتها، هی الحرکة و کلّ ما لم یکن زماناً ثم حصل، فهو حادث و کلّ حادث اذا حدث، فشئ مما توقّف علیه هو حادث، اذ لا یقتضی الحادث وجود نفسه، اذ لابدّ من مرجّح فی جمیع الممکنات. ثم مرجّحه ان دام مع جمیع ما له مدخل فی الترجیح، لدام الشئ، فلم یکن حادثاً و لما کان حادثاً، فشئ مما توقّف علیه هذا الحادث، حادث؛ و یعود الکلام الی ذلک الشئ، فلابدّ من التسلسل و السلسلة الغیر المتناهیة مجتمعة وجودها محال. فلابدّ من سلسلة غیرمتناهیة لایجتمع آحادها و لاتنقطع و الاّ یعود الکلام الی أول حادث بعد الانقطاع. فینبغی أن یکون فی الوجود حادث متجدّد لاینقطع و ما یجب فیه التجدّد لماهیته، انّما هو الحرکة.

و للحرکات المستقیمة حدّ، اذ البرازخ الغیر المتناهیة غیر متصوّر تحقّقها و تعلم انّ البرزخ لایتحرّک بطبعه الاّ لفقد ملایم؛ فاذا وصل الیه وقف، حتّی لو کان البرزخ معه جمیع ما یلایمه و یترجّح وجوده له، فلا یتحرّک، اذ لا یطلب ما لایترجّح له وجوده و القسریات من الحرکات اما من الطبع أو الارادة و ستعلم أنّ ما تحت فلک القمر مما یکن أن یکون له حرکة ارادیة لایحتمل الحرکة الدائمِة و لا بقاء لبرزخه دائماً، لوجوب تحلّل هذه التراکیب؛ فلجمیع حرکات ما تحت الافلاک مقطع و لما وجب استمرار حرکة دائمة لاتنقطع، فهی للافلاک و تکون دوریة و یتبین من ذلک دوام حواملها و قد یکون للافلاک بحسب مبدء حرکاتها المفروض و منتهی حرکاتها و اضافاتها یمین و یسار و غیر ذلک من الجهات و یتعین فیها نقط الاضافات.

نکتة: و اعلم انّ الشمس اذا غربت لم ترجع الی مشرقها الاّ بتمام حرکة دوریة. ولو رجعت قبل تمام حرکة دوریة، لطلعت من مغربها؛ و تعلم انّ النهار لیس الاّ من طلوعها، فیتثنی النهار و لیس کذا و علمت وجود المحددّ و انّ السفل بالمرکز و الارض عنده؛ ولو جاوزت المرکز من أی جانب فُرض، کانت قاصدة الی العلوّ و لا یلایمها و سیأتیک کیفیة آمره و جمیع الحوادث التی عندنا هی من آثار حرکات الافلاک، فهی علّة حدوث الحوادث و لایقع الافلاک تحت الکون و الفساد و الترکیب من بسایط و الاّ لزم التحلّل و عدم دوام الحرکات و الحدوثُ الموجب لتقدّم حرکات و برازخ اُخری علیها محیطة دائمة.

و اعلم انّ الافلاک فی حرکاتها و مناسبات حرکاتها و مقابلاتها و غیر ذلک أیضاً متشبّهة بمناسبات الأمور القدسیة و أشعّة الانوار القاهرة و لما لم یمکن لها الجمع بین جمیع الاوضاع و الکواکب کلّ منها یحجب بعضها عن بعض، فلا یمکن مقابلة بین الکلّ و عدم حجاب و مناسبة بین الجمیع کما فی عالم القواهر، اذ فی البرازخ أبعاد و حجب. فحفظت ذلک علی سبیل البدل، حتّی تصیر آتیة فی الاکوار و الادوار علی جمیع المناسبات علی طریق التعاقب و الاستیناف.

و لیس علی ما یفرضه اتباع المشّائین من أنّ کلّ فلک فی حرکاته الکثیرة متشبّة بواحد من جمیع الوجوه. فانّ الافلاک کثیرة و حرکاتها مختلفة و الغرض علی ما سرّحوا به حرکة الکواکب. فالکوکب تارةً راجع و تارةً مستقیم و تارةً فی الأوج و تارةً فی الحضیض. فکیف یکون تشبّهاً بشئ واحدٍ و هم لا یقولون بالاشراقات لتکثّر المناسبات النوریة؟ فلیس اذن حرکاتها علی اختلاف احوالها الاّ لمناسباتِ أشعّةٍ و أنوارٍ فی المعشوقات و لیس نسب بعضها الی بعض الاّ تابعاً لمناسبات المعشوقات بعضها الی بعض، حتّی تأتی فی الاکوار و الادوار علی النسب القاهریة التی یمکن التشبّة بها، ثم تستأنف و المشّاؤون فی هذه التشبّهات اعترفوا بضرب من المثال الذی ردّوا فیه علی المتقدّمین و مما یدلّ علی کثرة المعشوقات، هو انّ معشوق الافلاک فی حرکاتها لو کان واحداً، لتشابهت الحرکات و تعلم أنّه لو کانت البرازخ العلویة بعضها علة للبعض، لکانت المعلولات متشبّهة فی حرکاتها بالعلل عاشقة لها و لیس کذا.

 

توقف هر موجود حادثی بر موجودات حادث پیش از خود

در این فصل، این مسأله مورد بحث قرار گرفته است که اگر موجود حادثی وجود داشته باشد که در زمانی وجود نداشته و در زمان دیگری وجود یافته است یعنی پیشینه عدمی داشته باشد، بر موجودات حادثی توقف دارد که نامتناهی هستند، یعنی موجودات حادثی که پیش از این موجود حادث پدید آمده‌اند و سلسله حوادث پیش از آن محدود و متناهی نیست بلکه وجود یک موجود حادث بر موجودات حادث بی‌آغاز (زمانی) توقف دارد.

 

تعریف واژگان

حرکت

پیش از پرداختن به تبیین مسأله مورد بحث، نخست به تعریف حرکت می‌پردازیم. به نظر شیخ اشراقی حرکت عبارت است از هیأتی که ثبات برای ذات آن تصورپذیر نیست. به تعبیر دیگر، ماهیتی که عین تجدد و بی‌قراری باشد و هیچ‌گونه ثبات و دوامی نداشته باشد.

اگرچه تعریف یاد شده بدین‌دلیل که حرکت را وجود سیال و تدریجی ندانسته است بلکه نوعی ماهیت پنداشته است، به‌طور جدی خدشه‌پذیر است، ولی بر اساس اصالت ماهیت بلکه اصالت وجود سازگار با ماهیت که تفکر سنتی فلسفی را تشکیل می‌دهد، تعریف نامبرده، شرایط تعریف متعارف و رسمی را دارد. به‌عنوان نمونه، واژه هیأت، حرکت را از جوهر جدا می‌سازد و آن را امری غیرجوهری می‌شمارد و واژه تصورناپذیری ثبات آن، حرکت را از کم و کیف و اضافه جدا می‌سازد. واژه ذات یعنی ثبات‌ناپذیری ذاتی نیز آن را از زمان جدا می‌سازد. زیرا اگرچه زمان ثبات‌ناپذیر است ولی این امر به ذات آن ارتباط ندارد بلکه به‌خاطر محل آن یعنی حرکت است.

حاصل آن‌که با توجه به انحصار مقولات از دیدگاه شیخ اشراق به جوهر، کم، کیف، اضافه و حرکت، تعریف یاد شده حرکت را از مقولات چهارگانه جدا می‌سازد و از این جهت تعریف یاد شده هم مطرّد است و هم منعکس و اگر اشکالی به‌نظر می‌رسد، به مبنای آن باز می‌گردد.

 

حادث

هر چیزی که در زمانی وجود نداشته باشد و در زمان دیگری پس از آن وجود یابد، حادث است. اولاً، تعریف یاد شده، به حادث زمانی ارتباط دارد و نه حادث ذاتی، چنان‌که موضوع بحث نیز حادث زمانی است و نه غیر از آن و ثانیاً، ارکان تعریف حادث زمانی دو امر است؛ نخست تصور و لحاظ زمان و دیگری، لحاظ وجود و عدم. در صورتی‌که دو زمان لحاظ شود که چیزی که در زمان دوم وجود دارد، در زمان نخست و پیشتر وجود نداشته باشد، آن چیز حادث است. اما عکس آن، بدین‌صورت که چیزی در زمان نخست وجود داشته باشد و در زمان دوم وجود نداشته باشد، حادث بر آن اطلاق نمی‌گردد.

پس از تعریف واژه‌های یاد شده، اینک به اصل بحث می‌پردازیم و آن این است که هر حادثی بر حوادث بی‌شمار و بی‌آغاز توقف دارد و به تعبیر دیگر، لحاظ یا پذیرش یک امر حادث، به مثابه پذیرش یا لحاظ حوادث بی‌حدواندازه پیشین است و به عبارت سوم، هر حادثی به حادث پیش از خود بستگی دارد و زنجیره حوادث به حلقه نخستین غیر حادث متصل نمی‌شود.

علاوه بر آن جنبه از پیچیدگی ربط حادث به قدیم که از گذشته دور مورد توجه حکیمان بوده است و راه حل‌های چندی برای آن مطرح شده است، این هم شکل دیگری برای همان مسأله است. زیرا بر این اساس، امکان اتصال حادث به قدیم ممکن نیست؛ حادث با قدیم قابل جمع نیست. علت حادث، امری حادث است و نه قدیم و از این گذشته، این مسأله، برهان یا دلیل حدوث را نیز نقدپذیر می‌سازد.

 

دلیل توقف هر امر حادث، بر حادث پیش از خود

شکی نیست که هر چیز حادثی به‌خاطر حدوث، امری ممکن‌الوجود است زیرا اگر واجب الوجود بود، حادث نبود و اگر ممتنع‌الوجود بود، موجود نبود. پس هر حادثی، ممکن‌الوجود است. نبودن در یک زمان و بودن در زمان دیگر، دلیل بر نفی وجوب و امتناع از چنین موجودی است.

همچنین شکی نیست که نسبت هر امر ممکنی به وجود و عدم، برابر است و نسبت به هیچ‌یک از آن دو ترجیح یا ترجحی ندارد، زیرا در غیر این صورت، آن امر ممکن، یا واجب‌ بود و یا ممتنع و این خلاف فرض و محال است. بنابراین وجود (و نیز عدم) چنین چیزی که در حالت استواء میان وجود و عدم قرار دارد، به مرجح و دلیل نیاز دارد. اگر وجود یابد، باید وجودش بر عدمش ترجیح داشته باشد و اگر معدوم باقی بماند یا شود، باید عدمش بر وجودش ترجیح داشته باشد و در هر صورت هر یک از دو طرف وجود و عدم به علت و مرجح نیازمند است؛ در غیر این صورت ترجّح یکی از دو طرف ممکن بر دیگری رخ خواهد داد که امری محال است.

اینک اگر علت و مرجّح آن حادث که سبب پیدایش آن شده است، خود حادث نباشد بلکه با همه شرایط و لوازم و هر چیزی که در پیدایش آن حادث دخالت دارد، قدیم باشد، یعنی علت یک امر حادث با همه اموری که در پیدایش این حادث لازم است، وجودی همیشگی و دائمی داشته باشد، در این صورت، این علت یا مرجح، تام خواهد بود و از آن‌جا که هرگاه علت تام باشد، وجود معلول حتمی و ضروری خواهد بود، پس صدور یا پیدایش این معلول حادث در ظرف وجود علت خود که بنا به فرض دائمی و قدیم است، ضروری خواهد بود و این محال است. زیرا پیامد آن این است که حادث در عین حال که حادث است و در گذشته و زمان پیشین وجود نداشته است، به‌خاطر تمامیت علت خود در ظرف علت خود یعنی قدیم و ازل، وجود داشته باشد و این خلاف فرض است و چون خلاف فرض یا به تناقض می‌انجامد یا به نفی امر مسلم، پس یا محال است و یا معرفت‌آموز نیست، بنابراین قابل‌ پذیرش نیست،[1] چنان‌که هر خلاف فرضی همین‌گونه است.

پس اگر حدوث چیزی پذیرفته شده باشد، همان‌گونه که پیدایش آن در زمان متأخر به علت و ترجیح نیاز دارد، نبودن آن در زمان متقدم نیز به علت و ترجیح نیاز دارد و اگر علت پیدایش این حادث از ازل تام و کامل بود و هیچ تغییری در آن پدید نیامده بود و هیچ امری در آن حادث نشده بود، این حادث نباید حادث باشد، زیرا علت تام وجود آن در هر زمانی مانند این زمان، وجود داشته است، پس این حادث نیز باید در هر زمانی وجود داشته باشد و این همان قدیم بودن حادث است که محال است. ولی اگر این حادث واقعاً حادث است یعنی در زمان پیشتر وجود نداشته است، باید علت ایجاد کننده آن یا بخشی یا شرطی یا وصفی از آن در زمان پیشتر وجود نداشته باشد و در زمان متأخر به‌وجود آمده باشد، یعنی باید علت ایجاد کننده آن نیز حادث باشد. این سخن درباره علت آن علت و نیز علت‌های پیشتر و زنجیره علل نیز صادق است که هرگاه چیزی (حادث موجود مورد بحث یا علت آن یا علتِ علت آن تا بی‌نهایت) حادث باشد، علت و زنجیره علت‌های آن نیز حادث است و در نتیجه تسلسل در ناحیه علت‌های پیشین یک امر حادث، حتمی و قطعی خواهد بود.

 

امتناع یا امکان تسلسل

از سویی با توجه به آن‌چه گفته شد، در صورت پذیرش حدوث زمانی برای یک یا برخی از موجودات، حدوث علت‌های پیشین آن امری قطعی و ضروری است. بنابراین تسلسل در ناحیه علل امور حادث، امری قطعی و ضروری است. ولی از سویی دیگر، تسلسل در ناحیه علل، امری محال است. پس باید راه حلی برای آن یافت که دو امر قطعی یا مدلل به‌ظاهر متعارض را قابل پذیرش سازد.

به نظر شیخ اشراق، این راه حل عبارت است از توجه به شرایط امتناع و تسلسل. تسلسل در ناحیه علل در صورتی محال است که علت‌های نامتناهی در وجود اجتماع داشته باشند، ولی اگر همه یک‌جا وجود نداشته باشند و شرط اجتماع تحقق نیابد، تسلسل محال نیست. به تعبیر دیگر تسلسل بر دو قسم است که یک قسم آن محال است و قسم دیگر آن ممکن است:

أـ تسلسل در ناحیه علل که همه‌ی اجزاء یا افراد علت، همزمان وجود و اجتماع داشته باشند. این تسلسل محال است

ب‌ـ تسلسل در ناحیه علل که همه‌ی اجزاء یا افراد علت، همزمان وجود و اجتماع نداشته باشند. این تسلسل ممکن است. همچنین اگر تسلسل در ناحیه علت و معلول نباشد، خواه مجتمع باشند و خواه مجتمع نباشند، محال نیست.

حاصل آن‌که هر حادثی بر علت حادث پیش از خود توقف دارد، آن علت نیز به حکم حادث بودن، بر علت حادث پیشتر توقف دارد. این زنجیره علل، آغاز و اول ندارد و در عین حال اجتماع نیز ندارد. پس به دلیل حدوث برخی از موجودات، سلسله حوادث بی‌آغاز وجود دارد.

آن‌چه که تاکنون در این فصل گفته شد، مسأله‌ای فلسفی محض بود که دلیل یا دلایل عقلی محض نیز دارد و شیخ اشراق یکی از دلایل آن را در این فصل مطرح کرد و در فصل گذشته نیز به دو دلیل بلکه بیشتر به‌طور غیرمستقیم اشاره کرد (دلایل ازلیت عالم). ولی بحثی که اینک مطرح می‌شود، جنبه فلسفی محض ندارد بلکه به‌گونه‌ای به طبیعیات کهن نیز ارتباط دارد و آن این مسأله است که مصداق زنجیره نامتناهی حوادث چیست؟

 

مصداق زنجیره نامتناهی حوادث

از آن‌جا که تصویر عدم تناهی در کلیات جهان طبیعت که محل حوادث است، قدری پیچیده و تا اندازه‌ای نقدپذیر است و از سویی، بیان مصادیق اصل کلی برای فهم محتوای آن سودمند است، از این‌رو، مصداق این زنجیره نامتناهی حوادث در جزئیات قابل فهم است و یا با سهولت فهمیده می‌شود. ولی به این‌خاطر که بررسی مصادیق جزئی، از حوزه فلسفه بیرون است، اقتباس از طبیعیات ضروری به‌نظر می‌رسد. به‌همین ‌خاطر است که شیخ اشراقی مصداق زنجیره حوادث بی‌آغاز را حرکت، آن هم نوع خاصی از آن می‌داند. اگرچه همین مسأله نیز صبغه فلسفی دارد ولی فلسفی محض نیست، از این‌رو به‌راحتی نقدپذیر است.

پیش از پرداختن به نمونه یا تنها نمونه بی‌آغاز از نظر شیخ اشراقی، نخست فرضیه‌های بدیل را مطرح خواهیم کرد:

1ـ زنجیره بی‌آغاز طبیعت: اگر بپذیریم که جهان طبیعت پدیده و حادث است و چون هر حادثی معلول علتی حادث است، پس جهان طبیعت دارای علتی حادث است و از آن‌جا که آن علت حادث نیز باید تمام یا برخی از ویژگی‌های طبیعت و اجسام را داشته باشد، پس علت جهان طبیعت که خود نیز حادث است، چیزی شبیه جهان طبیعت است و چون آن علت نیز به دلیل حادث بودن نیاز به علت دارد، پس علت جهان طبیعت نیز علتی حادث و شبیه به معلول خود دارد. بدون آن‌که این زنجیره گسترده شود، به شباهت همه‌جانبه حلقه‌های آن که برخی علت و برخی معلول هستند، خواهد انجامید و چون با فرض تشابه همه‌جانبه، تفاوت قابل توجهی وجود نخواهد داشت تا به علیت برخی و معلولیت برخی دیگر حکم شود، بنابراین، چنین چیزی یا نمی‌تواند مصداق تسلسل بی‌آغاز حوادث باشد و یا نمی‌توان به‌راحتی آن را فهم‌پذیر ساخت.

2ـ اجسام نیز همین‌گونه هستند. اولاً علیت یک جسم برای جسمی دیگر، مدلل نیست بلکه دلیل بر خلاف آن وجود دارد و ثانیاً اگر مجموعه اجسام را در نظر بگیریم، آن‌چه درباره طبیعت گفته شده تکرار می‌شود.

3ـ زنجیره بی‌آغاز کمیت و کیفیت: اگر بتوان گفت که هر کمیت یا کیفیت حادثی معلول کمیت و کیفیت حادث پیش از خود است (که نمی‌توان گفت)، اولاً فرض تشابه کمیت‌ها و کیفیت مطرح می‌شود. زیرا با ادامه چند حلقه از این زنجیره، تفاوت قابل توجه یا فهم‌پذیری میان آن‌ها باقی نمی‌ماند. اگر تفاوتی نباشد، فرض علیت برخی و معلولیت برخی دیگر، با عکس آن تفاوت چندانی ندارد و اگر تفاوتی دارند، به‌خاطر تقدم و تأخر زمانی آن‌ها است و چون تفاوت آن‌ها به‌خاطر تفاوت ذاتی چیز دیگری است، پس چرا آن اشیایی که ذاتاً تفاوت دارند، مصداق زنجیره نامتناهی حوادث نباشند.

به تعبیر دیگر، اگر جسمی علت جسم دیگر است یا طبیعتی علت طبیعت دیگر است یا کمیتی و کیفیتی علت کیفیتی دیگر باشد، پس از واکاوی حلقه‌های پیشتر این زنجیره، به تشابه این حلقه خواهیم رسید و آن تفاوتی که میان این علت‌ها و معلول‌ها باقی می‌ماند، پیشینی و پسینی یا تقدم و تأخر زمانی آن‌ها است که برای آن‌ها امری عرضی است. پس باید این زنجیره علت‌ها و معلول‌ها را در جایی جست که تفاوت آن‌ها از میان نرود و علاوه بر آن، تفاوت آن‌ها ذاتی باشد، نه عرضی و چنین چیزی غیر از خود زمان نیست. بنابراین مجموعه حوادث بی‌آغاز چیزی غیر از زمان نیست ولی از آن‌جا که زمان، یا یکی از هیأت‌ها و عوارض حرکت است و یا نتیجه و برآیند آن است و به تعبیری که شیخ اشراقی در فصل سوم از همین مقاله خواهد گفت، زمان مقدار حرکت است، بنابراین مصداق روشن و بنابر حرکت جوهری، تنها مصداق حوادث بی‌آغاز، حرکت است. به نظر می‌رسد که دقت در این نکات است که سبب شده شیخ اشراقی حرکت را مصداق زنجیره و تسلسل بی‌آغاز حوادث بداند.

تعبیر وی به این‌که باید پدیده‌ای پیوسته نوشونده وجود داشته باشد، می‌تواند به نکته دیگری نیز اشاره داشته باشد و آن این است که زنجیره علل حوادث، هر چیزی که غیر از حرکت باشد، انقطاع‌پذیر است و یا به حکم علیت میان آن‌ها و توقف علیت حقیقی بر اجتماع در وجود، چنین تسلسلی در جای دیگر محال است، ولی حرکت این‌گونه نیست. زیرا اولاً انقطاع‌پذیری آن نه‌تنها قطعی نیست بلکه احتمال قابل توجهی هم نیست و ثانیاً مشکل اجتماع در وجود را ندارد. زیرا در میان موجودات، تنها موجودی که دو فرد از یک زنجیره آن با هم جمع نمی‌شوند، همین حرکت است. حرکت به‌گونه‌ای است که تا فردی از این زنجیره از میان نرود، فرد دیگر پدید نمی‌آید، از این‌رو، نه مشکل انقطاع‌پذیری دارد و نه مشکل اجتماع در وجود. البته مسأله انقطاع حرکت در صورت انعدام طبیعت یا خروج کامل از قوه به فعل و تبدیل به قعلیت تام، مطرح می‌شود، ولی این تنها یک فرضیه علمی یا احتمال فلسفی است، نه یک نظریه یا قانون علمی یا عقلی. نویسنده به مباحث معاد دینی نیز توجه دارد که موهم انقطاع حرکت است. بر این اساس، هم مشکل اختلاف میان معاد جسمانی و روحانی را حل می‌کند و هم مسأله حرکت را و آن‌چه گفته شد را با معاد دینی نیز ناسازگار نمی‌داند.

در هر صورت، با توجه به این‌که هر حادثی، نتیجه و معلول حادث دیگری است و این زنجیره پایان‌پذیر نیست و در واقع بی‌آغاز است، شیخ اشراقی نتیجه می‌گیرد که پس پدیده نوشونده‌ی بی‌آغاز و انجامی وجود دارد که تبیین کننده توقف معلول حادث بر علت حادث می‌باشد و آن چیزی غیر از حرکت نیست.

 

اقسام حرکت

پس از آن‌که ثابت شد برای تبیین توقف حوادث بر حوادث بی‌آغاز، باید حرکت وجود داشته باشد، اینک می‌توان پرسید که کدام‌یک از انواع حرکت بیانگر این مسأله است. به‌منظور ارایه پاسخ شیخ اشراقی به این پرسش، نخست اقسام حرکت را با توجه به موضوع بحث یعنی از جهت گستره آن یادآور می‌شویم.

حرکت از این جهت بر دو قسم است: 1ـ حرکت مستقیم 2ـ حرکت دوری. حرکت مستقیم مانند حرکت یک پیکان میان دو نقطه (تیرانداز و هدف). حرکت دوری مانند حرکت چیزی بر محور خود با به گرد چیزی دیگر.

 

تناهی یا عدم تناهی حرکت

به‌منظور روشن شدن این‌که کدام‌یک از دو حرکت یاد شده می‌تواند بیانگر توقف حوادث بر حوادث بی‌آغاز و نامتناهی باشد و در نتیجه معلوم شود که کدام‌یک از این دو حرکت مورد نظر شیخ اشراقی است، باید ببینیم که کدام‌یک از آن دو متناهی و کدام‌یک نامتناهی است.

 

تناهی حرکت مستقیم

حرکت مستقیم چنان‌که گفته شد، عبارت است از پیمودن مسافت میان دو نقطه مستقیم. بنابراین تناهی یا عدم تناهی آن از جهتی به تناهی یا عدم تناهی ابعاد بستگی دارد. اگر ابعاد نامتناهی باشند، حرکت مستقیمی که میان دو سوی ابعاد جسم رخ می‌دهد، می‌تواند نامتناهی باشد و اگر ابعاد متناهی باشند، حرکت پیمایشگر آن بعد نیز متناهی خواهد بود. مکعب مستطیلی را در نظر بگیرید. این مکعب سه بعد دارد، درازا (طول)، پهنا (عرض) و ژرفا (عمق). اگر هر یک از ابعاد این مکعب متناهی باشد، متحرکی که آن بعد را می‌پیماید، سرانجام به پایان آن بعد می‌رسد و چون آن بعد متناهی بود، حرکت آن متحرک و نیز مسافتی را که پیموده است یا می‌پیماید، متناهی خواهد بود و سرانجام به پایان می‌رسد و حرکت متوقف می‌گردد. حرکت میان دو سوی یک بعد متناهی و نیز پیمودن یک مسافت محدود، ممکن نیست نامتناهی باشد، بلکه چنین حرکت سرانجام به پایان می‌رسد. پس بر فرض تناهی ابعاد که موضوع حرکت مستقیم است، حرکت نیز متناهی خواهد بود. پس بر اساس تناهی ابعاد که مشهور میان فیلسوفان است و دلایل جدلی نیز بر آن اقامه شده است، حرکت مستقیمْ متناهی است و نمی‌تواند بیانگر توقف حوادث بر حوادث بی‌آغاز و نامتناهی باشد.

ممکن است گفته شود که چه ایرادی دارد که چیزی که در مسیر مستقیم حرکت می‌کند، پس از رسیدن به نقطه پایان (بر فرض تناهی ابعاد) از همان نقطه باز گردد و این مسیر را پیوسته تکرار کند، مانند شناگری که باید طول استخر را چند بار شنا کند. پس از رسیدن به نقطه پایان، از همان نقطه باز می‌گردد و این کار را چندین بار تکرار می‌کند. چه اشکالی دارد که حرکت مستقیم میان دو سوی یک بعد متناهی همین‌گونه باشد و در نتیجه، در عین حال که ابعاد متناهی است، حرکت نامتناهی باشد. این نوع حرکت را حرکت تعاودی گویند.

 

امتناع حرکت تعاودی

دو دلیل بر امتناع حرکت تعاودی نامتناهی ارایه شده است که شیخ اشراق درباره دلیل اول تردید دارد و دلیل دوم را درست می‌داند و به گمان نویسنده دلیل دوم در مورد حرکت دوری نیز به‌کار می‌رود و بنابراین، سودمند نیست. ولی دلیل نخست در صورت تبیین، برای مقصود بحث حاضر سودمند است. آن دو دلیل از این قرار است:

1ـ حرکت تعاودی، به‌نوعی با سکون همراه است. بنابراین حرکت پیوسته نیست و اگر پیوسته نباشد، بیان‌گر توقف حوادث بر حوادث نامتناهی نیست. زیرا آن‌گاه که متحرک از نقطه الف یا آغاز بعد متناهی حرکت می‌کند و مسیر میان نقطه الف تا نقطه ب یا پایان آن بعد را طی می‌کند، حرکتی متناهی رخ داده است. پس از رسیدن به نقطه پایان، برای بازگشت چاره‌ای نیست جز آن‌که حرکت پیشین که از نقطه الف به‌سوی نقطه ب انجام می‌شد، متوقف شود تا حرکتی دوباره از نقطه ب به نقطه الف آغاز شود. پس از رسیدن به نقطه الف، ناگزیر باید این حرکت متوقف شود تا حرکت بازگشت شروع شود. میان هر دو حرکت از این حرکت‌ها، یک توقف و سکون پدید می‌آید که سبب می‌شود مجموعه حرکت‌هایی از این‌گونه، متناهی باشد. فرض کنید میان نقطه الف و ب هزار متر باشد. متحرک با طی کردن این مسیر و رسیدن به نقطه پایان، متوقف می‌شود و حرکت او به سکون می‌انجامد، آن‌گاه دوباره حرکت می‌کند. پس در چنین حرکتی، سکون هم وجود دارد و در واقع چنین حرکتی آمیخته‌ای از حرکت و سکون است. پس چنین حرکتی متناهی است. حرکت آمیخته با سکون مانند وجود آمیخته با عدم، متناهی است.

شیخ اشراق در درستی چنین دلیلی تردید دارد و در مطارحات، به چنین تردیدی تصریح کرده‌ است و در حکمت اشراق نیز از چنین دلیلی نام نبرده است. ممکن است علت تردید در آن، این احتمال باشد که می‌توان چنین حرکتی را به‌گونه‌ای ترسیم کرد که با سکون آمیخته نباشد، چنان‌که شناگر نامبرده در پایان خط طولی استخر متوقف نمی‌شود بلکه با حرکت قوسی آن را ادامه می‌دهد. تنها چیزی که ممکن است رخ دهد، این است که در حرکت تعاودی در نقطه عود و بازگشت، از سرعت حرکت کاسته می‌شود، نه آن‌که حرکت متوقف شود و با سکون آمیخته شود. چنان‌که گلوله‌ای که در مسیر مستقیم حرکت می‌کند، پس از رسیدن به نقطه پایان و برخورد با جسمی که راه را بر آن بسته است، کمانه می‌کند و بدون توقف باز می‌گردد. پس آمیختگی حرکت و سکون رخ نداده است تا سبب متناهی شدن حرکت شود.

ممکن است به این نکته چنین پاسخ دهیم که در این صورت، حرکت یاد شده مستقیم نیست، بلکه آمیخته‌ای از حرکت مستقیم و دوری است. حرکت قوسی شناگر یا کمانه کردن گلوله، حرکت مستقیم نیست بلکه حرکت دوری است. پس حرکت مستقیم بر فرض تناهی ابعاد یا با سکون آمیخته است و یا با حرکت دوری. این حرکت یا متناهی است و آن در صورتی که با سکون درآمیخته باشد و یا نامتناهی است و آن در صورتی که به‌صورت قوسی و دورانی باز گردد. ولی در این صورت، حکم عدم تناهی به حرکت مستقیم ارتباط ندارد یا مربوط به حرکت دوری است و یا مربوط به هر دو حرکت یاد شده. پس خود حرکتِ مستقیم به‌تنهایی نامتناهی نیست. پس دلیل یاد شده، امتناع حرکت تعاودی را اثبات نمی‌کند بلکه متناهی بودن آن را اثبات می‌کند.

می‌توان دلیل نخست بر متناهی بودن حرکت مستقیم را این‌گونه تقریر کرد: ابعاد متناهی هستند. حرکت مستقیم، حرکت میان دو نقطه متناهی است، حرکت میان دو نقطه متناهی، متناهی است، پس حرکت مستقیم متناهی است. این دلیل نخست بر مسأله یاد شده است. آن‌چه در شرح‌ها به‌عنوان دلیل تردیدپذیر مطرح شده است و نویسنده به‌عنوان دلیل نخست آورده است، اشکال بر دلیلی است که اینک یادآوری کردیم، بدین‌گونه که می‌توان حرکت مستقیم را تعاودی تصویر کرد تا نامتناهی شود. پاسخ آن این است که حرکت تعاودی، حرکت خالص نیست بلکه آمیخته با سکون است، پس متناهی است.

اشکالی که بر این پاسخ مطرح کردیم، این بود که می‌توان حرکت تعاودی را به‌گونه‌ای تصویر کرد که با سکون آمیخته نباشد. بنابراین فرض عدم تناهی آن مشکلی ندارد.

2ـ حرکت اجسام و برازخ بر دو قسم است: أـ حرکت طبعی ب‌ـ حرکت قسری. حرکت طبعی در صورتی پدید می‌آید که متحرک چیزی را که با وجود و کمالات وجود آن سازگار است، نداشته باشد و امکان دست‌یابی به آن را داشته باشد. به نظر فیلسوفان آن‌چه که با وجود یا کمالات وجود متحرک سازگار است، ذاتاً خواهان مکان طبیعی خود است. یعنی هر چیزی جای خود را می‌طلبد و با رسیدن به آن آرام می‌گیرد و از آن مکان بیرون نمی‌رود مگر آن‌که عامل بیرونی آن را از آن مکان بیرون سازد.

پس اگر حرکت مستقیم، طبیعی باشد، پس از این‌که متحرک به وضع یا مکان ملائم و سازگار طبیعی خود رسید، از حرکت باز می‌ایستد. بنابراین، بر فرض تناهی ابعاد، حرکت طبیعی مستقیم، متناهی است.

حرکت قسری در صورتی پدید می‌آید که عوامل فشارآور بیرونی، چیزی را از وضع، مکان و مسیر طبیعی خود بیرون سازد و از آن‌جا که این عوامل قاسر بیرونی اولاً، تنها در اجسام عنصر قابل تصور است و ثانیاً، هریک از آن‌ها محدود و متناهی است، حرکت قسری نیز متناهی است.

به تعبیر دیگر، اولاً، عوامل قاسر عنصری متناهی است، از این‌رو دوام آن ممکن نیست و ثانیاً، این عوامل قاسر بر اجسام عنصری وارد می‌شود و از آن‌جا که هر یک از افراد جسم عنصری محدود است و دوام و استمرار همیشگی ندارد، بلکه پس از مدتی متلاشی می‌شود و به اجزای ریزتر تبدیل می‌شود، بر فرض دوام قسر، باز هم حرکت قسری نامتناهی نیست، زیرا مقسور، نامتناهی نیست.

حاصل این دلیل این شد که حرکت تعاودی نمی‌تواند نامتناهی باشد، زیرا این حرکت یا طبیعی است یا قسری. اگر طبیعی باشد، آن‌گاه که متحرک به مقصد رسید، از حرکت باز می‌ایستد و حرکت پایان می‌یابد و اگر قسری باشد، یا عوامل قسر محدود است یا آن‌چه (متحرکی) که قسر بر آن وارد می‌شود و در هر دو صورت حرکت قسری نیز محدود است. پس حرکت تعاودی در هر صورت، محدود است و در نتیجه بیان‌گر توقف حوادث بر حوادث نامتناهی نیست.

 

نامتناهی بودن حرکت دوری

مهم‌ترین عوامل متناهی بودن حرکت مستقیم، تناهی ابعاد، آمیختگی حرکت با سکون، محدودیت قاسر و مقسور بود که هیچ‌کدام در مورد حرکت دوری صادق نیست. ابعاد، خواه متناهی باشند و خواه نامتناهی، حرکت دوری می‌تواند دوام و بقاء داشته باشد بدون آن‌که با سکون آمیخته گردد و چون حرکت طبیعی است، قاسر هم ندارد تا درباره محدودیت آن سخن گفت و بر فرض که قسری هم باشد، با توجه به این‌که این حرکت اختصاص به افلاک دارد یا اصالتاً مربوط به افلاک است و افلاک نیز از عناصر تجزیه‌پذیر ترکیب نشده‌اند، بنابراین امکان تجزیه و خرق و انکسار در آن‌ها وجود ندارد. پس بر فرض قسری بودن نیز با دوام حرکت سازگار است.

 



الفصل الثالث: فی تتمّة القول فی القواهر الکلّیة الطولیة و العرضیة و فی أزلیة الزمان و أبدیته

و لما کان للأنوار القاهرة ابتهاج بنور واحد هو نورالانوار و حصل منها برزخ واحد لفقرٍ مشترک و القواهر التی اقتضت العنصریات نازلة فی الرتبة عن القواهر العالیة أصحاب البرازخ العلویة و حصل منها برازخ خاضعة للبرازخ العالیة متأثّرة عنها طبعاً و لها مادّة مشترکة تقبل الصور المختلفة، فالحرکة أیضاً مشترکة فی الدوریة لتشبّةٍ بمعشوق واحد هو النور الأعلی و هی مفترقة فی الجهات لاختلاف معشوقاتها التی هی الانوار القاهرة: الاشتراکات بازاء الاشتراکات فی السّموات و الارض و الافتراقات بازاء الافتراقات و المفترقات بازاء المفترقات. فحصلت جهات الفیض کثیرة متناسبة.

و لیعلم انّ تقدّم القواهر بعضها علی بعض تقدّم علی لا زمانی و القواهر لایقدر البشر علی احصائها و ضبط ترتیبها و لیست هی ذاهبةً فی الطول فحسب، بل منها متکافئة. فانّ الأعلین بجهاتها الکثیرة النوریة أو مشارکة بعضها مع بعض یجوز أن یصدر عنها وجود أنوار قاهرة متکافئة و لولا ذلک، ما حصلت أنواع متکافئة و مایحصل من الانوار القواهر عن القواهر الأعلین باعتبار مشاهدتها لنور الانوار و لکلّ عالٍ، أشرفُ مما یحصل من جهة الأشعّة و فی الأشعّة مراتب أیضاً و طبقات. ففی القواهر اصول طولیة قلیلة الوسایط الشعاعیة و الجوهریة هی الأمّهات و منها عرضیة من أشعّة وساطیة علی طبقات.

و اعلم انّ الزمان هو مقدار الحرکة اذا جمع فی العقل مقدار متقدّمها و متأخّرها و ضُبط بالحرکة الیومیة، فانّها أظهر الحرکات و تحدس من تأخیرک لأمر ـ اذا أدّی الی فوات ما یتضمّن تقدیمه ـ انّ أمراً ما قد فاتک و هو الزمان و تعرف أنّه مقدار الحرکة لما تری من التفاوت و عدم الثبات و الزمان لاینقطع بحیث یکون له مبدأ زمانی، فیکون له قبل لایجتمع مع بعده. فلا یکون نفس العدم، فانّ العدم للشئ قد یکون بعد؛ و لا أمراً ثابتاً یجتمع معه، فهو أیضاً قبلیة زمانیة. فیکون قبل جمیع الزمان زمان و هو محال. فالزمان لا مبدأ له.

و من طریق آخر: قد عرفتَ انّ الحوادث تستدعی عللاً غیرمتناهیة لاتجتمع، فاستدعت حرکة دایمة و لابدّ و أن تکون لمحیط و قد عرفتَ دوامه من طریق آخر و الزمان أیضاً لا مقطع له، اذ یلزم أن یکون له بعد؛ و بعده لیس عدمه ـ اذ قد یکون العدم قبل ـ و لاشیئاً ثابتاً، کما سبق. فیلزم أن یکون بعد جمیع الزمان زمان و هو محال و یعتبر القبلیة و البعدیة بالنسبة الی الآن الوهمی الدفعی و الزمان الذی حوالیه؛ فالأقرب من أجزاء الماضی الیه بعد و الأبعد قبل و المستقبل بخلاف هذا؛ و الاّ یتجّه اشکال التشابه.

و الفیض أبدی، اذ الفاعل لایتغیر و لا ینعدم، فیدوم العالم بدوامه و ما یقال «انّ الفیض لو دام، لساوی مُبدِعَه» لایلزم، لمّا دریتَ انّ النیر یتقدّم علی الشعاع و ان کان قد یستدلّ بوجود الشعاع و عدمِه علی وجود النیر قبله و عدمه قبل عدمه فیما یمکن ذلک. أما الموجَب فی نفسه لایساوی ما یوجبه، بل هو منه و به.

و اما مایقال «انّ الحرکات مجتمعة فی الوجود لانّ کلّ واحد صار موجوداً، فیکون الکلّ قد صار موجوداً» ففاسد، اذ الحرکات المتعاقبة مستحیلة الاجتماع و لهذا قد صحّ عدم النهایة فیها. فلا مجموع لها، فانّها کما وجدتْ عدمتْ و برهان وجوب النهایة دریتَ انّه انّما ینساق فیما یمکن اجتماع آحاده و له ترتیب و لا کذلک الحرکات و فرضُ المحال لیبتنی علی جهة استحالة شئ، قد عرفتَ بطلانه و العلل التی وجب فیها النهایة هی الذوات الثابتة الفیاضة.

و مایقال «انّ الحرکات ان کانت عدیمة النهایة، یلزم منه أن یکون کلّ حادث منها متوقّفاً علی حصول ما لایتناهی، فلا یحصل. فهو غلط، لأنّ المتوقّف علی الغیر المتناهی الذی هو ممتنع، انّما یکون اذا کان الغیر المتناهی المترتّب لم یحصل بعدُ؛ فما یتوقّف علیه لایحصل أبداً. اما اذا کان الغیر المتناهی ماضیاً و یکون الحادث ضروری الوقوع بعده، فهو نفس محلّ النزاع.

و الذی یقال «انّ الآن هو آخر الماضی فیتناهی» فان عُنی به انّه آخر لا آخر بعده، فهو کلام فاسد و ان عُنی به أنّه آخر و یکون بعده أدوار اُخری کلّ منها آخر ما قبله، فهو کلام صحیح. فانّه آخر هذا الماضی و أوّل ما سیأتی اذا جعل مبدأ و کلّ واحد من الزمان فی جانبیه ـ أعنی الماضی و المستقبل ـ لایتناهی و کثیراً ما یثبتون هؤلاء حکم الجمیع بناء علی الحکم علی کلّ واحد، کما یقال: کلّ واحد من الحرکات مسبوق بالعدم، فیلزم منه أن یکون الکلّ کذا و قد دریتَ انّه لایلزم، فانّ ذلک أن تقول: کلّ واحد من أعداد السواد علی هذا المحلّ ممکن الحصول فی زمان واحد محدود و لایمکنک أن تقول: الجمیع کذا. فلا یلزم من الحکم علی کلّ واحد الحکم علی الجمیع.

 

دنباله بحث ازلیت زمان و عالم

دوری بودن حرکت افلاک

حرکت مستقیم برای افلاک امکان‌پذیر نیست زیرا هر حرکتی علتی دارد و علت حرکت افلاک، غیر از علت حرکت مستقیم است. بنابراین اولاً، افلاک حرکت مستقیم ندارند و ثانیاً، حرکت آن‌ها دوری است. علت حرکت مستقیم، یا میل طبیعت به کمال و رفع نقص و دست‌یابی به امور ملائم و خوشایند است و یا دست‌یابی عامل قاسر به کمال و رفع نقص و... است و از آن‌جا که افلاک نقص و کاستی ندارند، بنابراین میل به دست‌یابی به کمال یا ملایمات ندارند. چون پیش از حرکت کامل هستند و نیز عامل قاسر آن‌ها نیز (بر فرض که عامل قاسر داشته باشند) کامل است، بنابراین هدف او از حرکت قسری (فرضی) افلاک دست‌یابی به کمال و مانند آن نیست. پس افلاک حرکت مستقیم ندارند.

علاوه بر این، اگر حرکت افلاک مستقیم باشد، با توجه به آن‌چه که در فصل پیش گفته شد مبنی بر این‌که متحرک در حرکت مستقیم، آن‌گاه که به مطلوب خود برسد، از حرکت باز خواهد ایستاد، زیرا چنان‌که در جای خود گفته شده است، غایت و هدف متمم یا علت فاعلیت فاعل است و تا چیزی غایت نداشته باشد، به کاری دست نخواهد زد. این مسأله در حرکت مستقیم کاملاً روشن است که هرگاه متحرک به مقصد خود دست یابد، دلیلی برای ادامه حرکت ندارد، بنابراین متوقف خواهد شد. پس اگر حرکت افلاک مستقیم باشد، با دست‌یابی به غایت و ملائمات خود، از حرکت باز خواهد ماند و حرکت آن پیوسته و دائمی نخواهد بود و حال آن‌که حرکت افلاک دائمی است.

پس دوام حرکت افلاک و نیز کمال افلاک و پیراستگی آن‌ها از کاستی، دلیلی بر دوری بودن حرکت آن‌هاست. زیرا چنان‌که گفته شد، در حرکت مستقیم هم میل به کمال وجود دارد و بنابراین چیزی که حرکت مستقیم دارد، با کاستی آمیخته است و هم توقف و انقطاع دارد زیرا با وصول به کمال خود متوقف خواهد شد و چون افلاک هیچ یک از این دو ویژگی را ندارند و نه نقص و نه کاستی دارند و نه حرکت آن‌ها توقف‌پذیر است، پس حرکت مستقیم ندارند.

علاوه بر این‌که انوار قاهر به‌خاطر تجرد از ماده و پیراستگی از حدود و قیود برزخی که با محدودیت و نقص همراه است، سبب پیدایش افلاک هستند. افلاک به اصول و علل خود یا ارباب خود شباهت دارند و از آن‌جا که انوار قاهر یا ارباب افلاک به نورالانوار ابتهاج و سرور دارند، افلاک نیز همین‌گونه‌اند؛ هم از این جهت که مبتهج به نورالانوار هستند و هم از این جهت که حرکت مستقیم تنها میان دو چیزی امکان‌پذیر است که مادی و دارای مکان و طرف باشند و حال آن‌که انوار قاهر یا ارباب افلاک غیرمادی هستند و نه مکان و سمت و سو دارند. بنابراین ممکن نیست حرکت افلاک مستقیم باشد وگرنه لازمه‌اش این است که مقصد آن‌ها که انوار قاهر هستند، مادی و مکان‌مند باشند.

 

دلیل بر وجود ارباب انواع

دلیل دیگر بر وجود ارباب انواع که شیخ اشراقی در فصل سوم از مقاله سوم مطرح می‌کند، این است که انواع متکافی و هم‌طراز وجود دارند. شکی نیست که این انواع هم‌طراز با هم تفاوت عمیق و اساسی نیز دارند. بنابراین اولاً از انوار طولی قاهر صادر نمی‌شوند، بدین‌خاطر که انواع برزخی متعدد، عرضی و هم‌طراز، ولی انوار قاهر طولی هستند؛ ثانیاً از یک نور قاهر هم صادر نمی‌شوند، زیرا هریک از انوار قاهر بسیط هستند و حال آن‌که این انواع، متعدد و متفاوت هستند. صدور این انواع متعدد از یکی از انوار قاهر، با صدور کثیر از واحد برابر است. پس نه صدور انواع متکافی از نور واحد ممکن است، چون با قاعده الواحد ناسازگار است و نه صدور آن‌ها از انوار طولی ممکن است، زیرا لازمه‌اش این است که این انواع متکافی نیز با هم رابطه طولی داشته باشند و متکافی نباشند و این خلاف فرض و خلاف علم ضروری است.

 

دوام و پیوستگی زمان یا قِدَم آن

زمان انقطاع ندارد، بدین معنی که مبدأ و آغاز زمانی ندارد و به حدوث زمانی توصیف نمی‌شود و چیزی که این‌گونه نباشد، قدیم است و چیزی که قدیم باشد، نامتناهی است، بنابراین، زمان نامتناهی است و از آن‌جا که زمان، چنان‌که گفته شد، مقدار حرکت است، پس حرکت آغاز زمانی ندارد و نامتناهی و قدیم است.

 

دلایل آغاز نداشتن زمان

1ـ نفی زمان با اثبات آن همراه است و به تعبیر دیگر، زمان امری است که از نفی آن، اثبات آن لازم می‌آید. پس زمان آغاز ندارد، زیرا اگر زمان آغاز زمانی داشته باشد، در این صورت قبلی دارد که با بعد آن قابل جمع نیست و در آن قبل، وجود نداشته و در بعد پدید آمده است. به تعبیر دیگر، اگر زمان، آغاز زمانی داشته باشد، پیش از آغاز زمان و بعد از آغاز زمان، دو مفهوم اجتماع‌ناپذیر خواهند بود و همین اندازه برای اثبات قبلیت و بعدیت بسنده است. پس قبلی بوده است که زمان در آن وجود نداشته و بعدی نیز بوده است که زمان در آن پدید آمده است و چود در قبل زمان وجود نداشته و در بعد وجود داشته و میان وجود و عدم تفاوت و تباین است، پس میان آن قبل و بعد تفاوت و تباین وجود دارد. این تفاوت و تباین واقعاً میان وجود و عدم نیست بلکه میان قبل و بعد است. یعنی اگرچه زمان را به‌عنوان واحدی در نظر گرفته‌ایم که در قبل وجود نداشته است، ولی به معنی انعدام مطلق زمان نیست بلکه خود عین زمان است.

بنابراین، این تعبیر که زمان آغاز دارد، بدین معنی است که زمانی بوده است که زمان در آن زمان وجود نداشته است و پس از آن زمان، زمان پدید آمده است و این خود اثبات زمان است. پس نمی‌توان برای زمان مبدأ و آغاز تصور کرد، زیرا چنین فرضی به‌معنی اثبات زمانی پیش از زمان است و این خلاف فرض و محال است. به تعبیر ارسطو، کسی که زمان را حادث بداند، ناخواسته آن را قدیم دانسته است و نفی آن، اثبات آن را در پی دارد.

با توجه به همین ویژگی زمان که فرض عدم آن محال است، زیرا فرض عدمش با وجودش برابر است و این خلاف فرض است و محال، برخی از پیشینیان گفته‌اند که زمان واجب الوجود است، زیرا واجب الوجود چیزی است که فرض عدم آن محال باشد و چون زمان نیز همین‌گونه است، پس واجب الوجود است.

اگرچه این سخن توهمی بیش نیست ولی اهمیت زمان و انقطاع‌ناپذیری و بی‌آغازی آن را اثبات می‌کند. علت توهم بودن آن این است که هر چیزی که فرض عدم آن به محال انجامد، واجب الوجود نیست. چنان‌که فرض وجود علت تامه بدون معلول؛ فرض وجود معلول بدون علت؛ فرض وجود مستقل بدون رابط؛ فرض وجود رابط بدون مستقل؛ فرض عدم معلول اول و مانند آن به محال می‌انجامد و حال آن‌که هیچ‌کدام از آن‌ها واجب الوجود نیستند بلکه ممکن‌الوجود هستند. واجب الوجود آن است که با توجه به ذات آن، فرض عدمش به محال می‌انجامد، نه با توجه به غیر و لوازم و ملازمات بیرون از ذات آن. چنان‌که ممکن آن است که با توجه به ذاتش، فرض عدم آن محال را به‌دنبال نداشته باشد، نه با توجه به لوازم آن. به‌عنوان نمونه، فرض عدمِ معلول اول، ذاتاً محال نیست؛ از این‌رو معلول اول ممکن‌الوجود است. اگرچه با توجه به این‌که عدمِ معلول اول از عدمِ علت اولی حکایت می‌کند، فرض عدم معلول اول محال است. این محال بودن به ذات معلول اول ارتباطی ندارد. حاصل آن‌که اگر زمان آغاز داشته باشد، لازمه‌اش این است که آغاز نداشته باشد.

2ـ چنان‌که در فصل پیش گفته شد، موجود حادث مستلزم آن است که حوادث بی‌شمار و بی‌آغازی پیش از خود داشته باشد، پس پیش از هر حادثی، حوادث نامتناهی وجود دارد و از آن‌جا که هریک از این حوادث نامتناهی نسبت به حوادث پس از خود به قبلیت متصف می‌گردد و قبلیت همان زمان است، پس به حکم حوادث نامتناهی، زمان نامتناهی وجود دارد. از این‌رو، آغاز و مبدأ ندارد.

3ـ علت حرکت دائمی، محدّد الجهات است بلکه علت حرکت، محدّد الجهات است و از آن‌جا که محدّد الجهات فساد، تجزیه و تحلیل نمی‌پذیرد و در نتیجه از میان نمی‌رود، حرکت نیز که از لوازم آن است، دائمی است و از میان نمی‌رود و از آن‌جا که زمان مقدار حرکت است، پس زمان نیز دائمی است و به حکم دوام و استمرار آن، مبدأ و آغاز ندارد.

 

پایان‌ناپذیری زمان

همان‌گونه زمان، مبدأ و آغاز ندارد، منتهی و پایان نیز ندارد و همان‌گونه که نفی مبدأ زمانی برای زمان امری برهانی است، نفی منتهای زمانی برای زمان نیز، امری برهانی است. دلیل یکم و سوم بر نفی آغاز زمانی زمان، دلیل بر نفی پایان زمانی زمان نیز هست، بلکه دلیل سوم اصالتاً مربوط به نفی پایان زمان است و بالعرض در مورد نفی آغاز زمانی نیز به‌کار می‌رود. زیرا مبنای این دلیل، نفی تجزیه، تحلیل و فساد از محدّد الجهات است و چنین چیزی در مورد دوام محدّد الجهات خردپذیرتر است یعنی محدّد الجهات در ادامه زمان فسادناپذیر است.

بیان دلیل یکم بر پایان‌ناپذیری زمان بدین شرح است: اگر زمان پایان داشته باشد، در این صورت برخلاف حدوث که وجود بعد از عدم است، عدم زمان پس از وجود آن خواهد بود. پس بعدیت برای زمان اثبات خواهد شد و چون این بعدیت زمانی است، لازمه‌اش این است که بعد از همه افراد زمان، زمانی باشد که زمان در آن وجود نداشته باشد و این امری محال است. در واقع زمان چیزی است که همان‌گونه که از فرض عدم پیشین آن، زمان اثبات می‌شود، از فرض عدم پسین آن نیز زمان اثبات می‌شود. زمان امری است که عدم آن، خواه عدم قبلی و خواه عدم بعدی، خواه اثبات آغاز و خواه اثبات انجام آن، وجود زمان و نفی آغاز و انجام را به‌دنبال دارد.

 

نفی طرف از زمان

با توجه به نفی آغاز و انجام از زمان و نیز با توجه به این‌که طرف هر چیزی یا آغاز آن است و یا انجام آن، پس زمان طرف ندارد. مقصود از طرف، همان «آن» است. زمان‌های خاص که نتیجه حرکت‌های خاص و مقطعی است، آغاز و انجام دارد. بنابراین می‌توان برای آن، «آنِ» وصل یا فصل لحاظ کرد، ولی مطلق حرکت و حرت عام که به اصطلاح فلسفی، نتیجه محدّد الجهات است و به اصطلاح حکمت متعالیه، ذاتی جسم و طبیعت است، «آنِ» وصل و فصل ندارد؛ بدین دلیل که آغاز و انجام ندارد. همان‌گونه که خط نامتناهی، نقطه ندارد. نقطه در خط، همانند «آن» در زمان است و همان‌گونه که اگر خط نامتناهی باشد، نقطه ندارد، زمان نامتناهی نیز، «آن» ندارد.

 

معانی «آن»

1ـ معنی شناخته شده و اصطلاحی «آن»، همان آغاز و انجام زمان یا طرف زمان است. زمان مطلق که بی‌آغاز و انجام است، به این معنی «آن» ندارد، زیرا لازمه‌اش این است که چیزی که آغاز و انجام ندارد، آغاز و انجام داشته باشد و این خلاف فرض است و محال.

2ـ زمان کوتاهی که میان گذشته و آینده لحاظ می‌شود. این «آن» به معنی «آن» دفعی که در معنی نخست گفته شد، نیست بلکه می‌تواند خودش تدریجی باشد و در نتیجه تقسیم‌پذیر باشد و حال آن‌که «آن» به معنی نخست، بسیط و تقسیم‌ناپذیر بود. همین معنی از «آن» است که اتصاف اجزاء زمان را در عین حال که متشابه هستند، به قبلیت و بعدیت، توجیه می‌کند.

اجزاء زمان، هیچ‌گونه تفاوتی با هم ندارند. نه تفاوت ذاتی دارند و نه تفاوت کمی و کیفی و عرضی یعنی متشابه هستند. اشیایی که از هر جهت با هم متشابه باشند، حکم یگانه‌ای دارند و هر چیزی که وصف یکی از آن‌ها باشد، می‌تواند وصف دیگری نیز باشد. به‌عنوان نمونه، اگر افراد انسان از هر جهت همانند باشند، هر وصفی که برای یکی از آن‌ها قابل ارایه باشد، برای سایر افراد نیز قابل حمل است و حال آن‌که زمان این‌گونه نیست. در عین حال که افراد زمان از هر جهت متشابه هستند، ولی آن‌چه به قبلیت متصف است، به بعدیت متصف نمی‌شود و آن‌چه که به بعدیت توصیف می‌گردد، به قبلیت توصیف نمی‌گردد.

علت این اتصاف‌های متفاوت افراد متشابه، «آن» به معنی دوم است. زمانِ اندک وهمی که میان گذشته و آینده فرض می‌شود، سبب می‌شود که افراد و اجزاء زمان نسبت به آن سنجیده شوند و برخی به قبلیت توصیف گردند و برخی به بعدیت.

یادآوری این نکته لازم است که «آن» به هریک از دو معنی، امری فرضی و موهوم است و وجود خارجی ندارد. «آن» به معنی نخست که آغاز و پایان زمان است که علاوه بر این‌، آغاز و پایان برای حرکت عام وجود ندارد، در حرکت‌های خاص نیز آغاز و پایان، امری عدمی است و امر عدمی جزء تجزیه‌ناپذیر زمان نمی‌باشد. علاوه بر این‌که زمان، مقدار است، اجزاء آن نیز اجزاء مقدار خواهند بود و همان‌گونه که مقدار تقسیم‌پذیر است، اجزاء آن نیز تقسیم‌پذیر خواهند بود. پس جزئی از زمان که تقسیم‌ناپذیر باشد و «آن» نامیده شود، وجود عینی ندارد بلکه وجود فرضی و وهمی دارد.

«آن» به معنی دوم نیز همین‌گونه است. آن زمان میان گذشته و آینده به‌خاطر تدریج و سیلان آن، خود به گذشته و آینده تقسیم می‌شود و هر جزئی از آن که لحاظ شود، به‌خاطر بی‌قراری، به دو جزء تقسیم می‌گردد که جزیی از آن گذشته است و جزء دیگرش آینده. پس «آنِ» واقعی به معنی جزء تقسیم‌ناپذیر وجود ندارد.

 

ارتباط قدم فیض با قدم عالم

پیشتر در فصل دوم در اثبات قدم عالم به این دلیل اشاره شد. اینک در توضیح سخن مؤلف و به‌منظور طرح برخی از اشکالات قدم عالم، تفصیل آن را مطرح می‌کنیم.

شکی نیست که نورالانوار ذات همه ممکنات را افاضه و ایجاد می‌کند و چنان‌که در بخش‌های پیشین (آخر مقاله دوم) گفته شد، لامؤثر فی‌الوجود الا الله، بنابراین همه‌ی عالم فیض اوست و نیز شکی نیست که نورالانوار تغییر و تحول ندارد زیرا اولاً، مجرد است و تغییر و تحول از لوازم ماده است و ثانیاً، تغییر و تحول یا از ناحیه عالی است یا از ناحیه سافل. تأثیر از ناحیه سافل محال است و تأثیر از ناحیه عالی با دلایل توحید یا با نورالانوار بودن ناسازگار است. پس نورالانوار تغییر و تحول نمی‌پذیرد و چون عالم فیض اوست و او دائمی، قدیم و سرمدی است، بنابراین عالم و فیض او نیز دائمی، قدیم و سرمدی است.

 

اشکالات دوام فیض و قدم عالم

یکم: همتایی مفیض و فیض

برخی به علت آگاه نبودن به مرتبه علت و معلول، بر این دلیل حکیمان بر قدم عالم که تعبیر دیگری از همان دوام فیض اس،ت اشکال کرده‌اند که از این قرار است:

اگر فیض دائمی باشد، با مفیض تفاوتی نخواهد داشت. زیرا مفیض هم دائم است و میان دو امر دائمی تفاوتی وجود ندارد. به تعبیر دیگر، دوام تعبیر دیگری از قدم است. پس اگر فیض دائم باشد، قدیم خواهد بود. در این صورت با واجب تعالی که قدیم است، تفاوتی نخواهد داشت. همتایی فیض با مفیض به‌خاطر قدیم بودن آن دو، با دلایل توحید ناسازگار است.

تعبیر دیگر اشکال این است که در صورت دوام فیض، فیض با مفیض از این‌جهت برابر خواهد بود که هر کدام مستلزم وجود دیگری است. از آن‌جا که واجب تعالی علت تام عالم است، وجودش، مستلزم وجود عالم و عدمش، مستلزم عدم عالم است. در صورت دوام فیض و قدم عالم، وجود عالم نیز مستلزم وجود واجب تعالی و عدم آن نیز مستلزم عدم واجب تعالی است و اگر آن‌دو از این جهت (استلزام وجودی) با هم برابر باشند، دلیلی وجود ندارد که واجب تعالی علت باشد و فیض دائمْ معلول، بلکه ممکن است فیض دائمْ علت باشد و واجب تعالی معلول.

ریشه اشکال این است که قدم و دوام وجود با وجوب وجود برابر است و هر امر قدیم و دائمی واجب الوجود است. بنابراین دلایل توحید به همان اندازه که بر وحدت واجب الوجود دلالت می‌کنند، بر وحدت قدیم نیز دلالت دارند. پس برابری فیض و مفیض در قدم و دوام وجود با توجه به برابری قدم و وجوب، سبب می‌شود ترجیحی برای علیت یکی برای دیگری وجود نداشته باشد و همان‌گونه که ممکن است واجب الوجود علت فیض دائم و قدیم باشد، ممکن است فیض دائم و قدیم علت واجب الوجود باشد. زیرا دوام و قدم یا معنی دیگری از وجوب وجود است یا از لوازم آن است یا از ملزومات آن و یا از ملازمات آن و در هردو صورت، از وجوب وجود جدایی‌ناپذیر است.

پاسخ‌های متعددی را می‌توان برای حل این شبهه ارایه نمود که به اختصار به برخی از آن‌ها می‌پردازیم:

1ـ نفی تلازم میان قدم و وجوب

میان وجوب وجود و قدم و دوام، تلازم نیست. اگرچه هرچه واجب الوجود باشد، قدیم و دائم هست ولی این‌گونه نیست که هرچه قدیم باشد، واجب الوجود باشد. دست‌کم دلیلی بر تلازم میان آن دو وجود ندارد و اگر وجود دارد، مدّعی آن را ارایه نکرده است.

2ـ حدوث و ملاک نیازمندی

اساس این ادعا به ملاک نیازمندی به علت بازمی‌گردد. یعنی بر نظریه کسانی مبتنی است که گمان برده‌اند ملاک نیازمندی به علت، حدوث است و اگر چیزی حادث نباشد، یعنی قدیم باشد، بی‌نیاز از علت است و هرچه که از علت بی‌نیاز باشد، واجب الوجود است. این مسأله در جای خود به تفصیل مطرح و نقد شده است. (اشارات، شفاء، الاسفار الاربعه، نهایه الحکمه)

3ـ نفی همتایی از دو شئ متلازم

بر فرض که میان دو چیز، لزوم باشد، این به معنی همتایی آن دو و تساوی آن‌ها در علیت نیست. میان لازم و ملزوم، لزوم وجود دارد ولی به این معنی نیست که بتوان جای لازم و ملزوم را تغییر داد و هر کدام در جای دیگری قرار گیرند. چنان‌که اگر لازم عام باشد، می‌توان گفت: هرگاه ملزوم وجود داشته باشد، لازم هم وجود خواهد داشت وگرنه لازم نبود و این خلاف فرض است و هرگاه لازم وجود داشته باشد، ملزوم هم وجود خواهد داشت به همان دلیل. در عین حال که ملزوم بدون لازم و لازم بدون ملزوم وجود ندارد، ولی ملزوم، ملزوم است و لازم هم لازم؛ نه آن‌که به‌خاطر لزوم، لازم، ملزوم شود و ملزوم، لازم گردد تا گفته شود که هیچ‌کدام برای ملزوم بودن یا لازم بودن، اولویت و ترجیحی بر عکس آن ندارند. این در جانب اثبات بود و در ناحیه نفی هم در برخی از موارد همین‌گونه است. چنان‌که اگر لازم خاص باشد، می‌توان لزوم دوسویه و دوجانبه (نفی و اثبات) را مطرح کرد. در این صورت، هرگاه ملزوم وجود داشته باشد، لازم هم وجود دارد و اگر ملزوم وجود نداشته باشد، لازم هم وجود نخواهد داشت و هرگاه لازم وجود داشته باشد، ملزوم هم وجود دارد و اگر لازم وجود نداشته باشد، ملزوم هم وجود نخواهد داشت. این همراهی لازم و ملزوم در ناحیه اثبات و نفی و پیوند آن‌دو در وجود و عدم، به‌معنی جایگزینی آن‌دو به جای هم نیست. ملزوم، ملزوم است و نه لازم، اگرچه در صورت عدم لازم، ملزوم هم معدوم خواهد بود. لازم هم لازم است، اگرچه در برخی از موارد، علت عدم ملزوم باشد.

4ـ نفی برابری از دو شئ هم‌زمان

همراهی و معیت زمانی به‌معنی برابری مطلق نیست. علت دیگر طرح این اشکال این است که گوینده، تقدم را در یک نوع منحصر دانسته است و آن هم تقدم زمانی است. گویی اگر دو چیز بر یک‌دیگر تقدم زمانی نداشته باشند و در عوض، معیت زمانی داشته باشند و از نظر زمان هم‌طراز باشند، از همه‌ی جنبه‌ها هم‌طراز خواهند بود و گویی هیچ نوع دیگری از تقدم وجود ندارد تا در عین هم‌زمانی دو چیز، از جنبه‌های دیگر بر یک‌دیگر تقدم یا تأخر داشته باشند و حال آن‌که فیلسوفان اقسام تقدم و تأخر را به هشت قسم رسانده‌اند. به تعبیر شیخ اشراقی، تقدم منحصر به تقدم زمانی نیست بلکه نوع دیگری نیز وجود دارد که آن را تقدم بالذات نامیده است، مانند تقدم علت بر معلول، تقدم خورشید بر شعاع خورشید.

اگرچه تا خورشید بوده و هست، شعاع آن نیز بوده و خواهد بود و اگر روزی شعاع نداشته باشد، دیگر خورشید نیست؛ خورشید (خور+ شید) بودنِ خورشید به منبع و چشمه نور بودن آن است، ازاین‌رو اگر نور نداشته باشد، دیگر چشمه نور نیست. مانند چشمه‌ی آب؛ وقتی مکانی چشمه‌ی آب است که آب از آن فروپاشد، در غیر این صورت، شکافی و چاله‌ای بیش نخواهد بود. پس خورشید و نور یا شعاع خورشید هم‌زمان هستند و از نظر زمان هیچ‌کدام بر دیگری تقدم ندارند، بلکه معیت دارند ولی یکی علت است و دیگری معلول؛ نه آن‌چه معلول است می‌تواند علت باشد و نه آن‌چه علت است می‌تواند معلول باشد؛ یکی سِمت ایجاد کنندگی دارد و دیگری جایگاه ایجادشدگی و هر کدام برای نقش و جایگاه خود اولویت غیرقابل تفویض دارند. پس اگر دو چیز قدیم و دائم باشند، این امر سبب همتایی آن دو نیست و به‌خاطر دوام آن دو نمی‌توان گفت هیچ‌یک برای علیت، بر دیگری اولویت ندارند.

اگرچه می‌توان با دیدن خورشید به روشنایی نیم‌کره زمین پی برد و با دیدن روشنایی آن به طلوع خورشید پی برد و نیز با ندیدن خورشید بر تاریکی نیم‌کره زمین استدلال کرد و با تاریکی آن بر طلوع نکردن خورشید استدلال کرد، ولی به این معنی نیست که به همان اندازه که خورشید علت روشنایی است و روشنایی نیم‌کره زمین را پدید آورده است، روشنایی نیم‌کره زمین نیز خورشید را پدید آورده است.

5ـ اقسام علت

علیت بر دو قسم است: علیت خارجی و علیت ذهنی. چنان‌که در مباحث منطقی گفته شده است، حدّ وسط، علت ثبوت اکبر بر اصغر در ظرف ذهن است و اگر چنین علیتی نداشته باشد، مؤلفه‌ی آن برهان نیست. حد وسط در برهان، علت ثبوت ذهنی اکبر بر اصغر است، خواه در خارج نیز علت آن باشد و خواه معلول آن باشد و خواه هر دو معلولِ علتِ دیگری باشند. به نظر می‌رسد این اشکال از آمیختگی میان علیت ذهنی و خارجی پدید آمده است. اگرچه هم می‌توانیم بگوییم چون خورشید طلوع کرده است، پس هوا روشن است و هم می‌توانیم بگوییم چون هوا روشن است، پس خورشید طلوع کرده است، ولی این بدان معنی نیست که هم طلوع خورشید می‌تواند علت روشنایی هوا باشد و هم روشنایی هوا می‌تواند علت طلوع خورشید باشد و هیچ‌یک برای علیت، اولویت ندارند و آن‌چه در شکل دلیل یا برهان گفته می‌شود، به مرتبه علیت ذهنی ارجاع دارد، نه خارجی. در خارج از ذهن، طلوع خورشید، علت روشنی هواست، هرچند ما در ظرف ذهن، از روشنی هوا به طلوع خورشید پی می‌بریم. در مورد واجب الوجود و فیض دائم او نیز مسأله از همین قرار است.

 

دوم: همانندی فرد فرد مجموعه با کل مجموعه

برخی به منظور اثبات حدوث عالم، به نفی نامتناهی بودن حرکت پرداخته‌اند و چنین گفته‌اند: شکی نیست که فرد فرد حرکت‌ها، حادثند بلکه ویژگی حرکت همین است که فردی از میان برود تا فرد دیگری جایگزین آن شود. بنابراین، هریک از افراد حرکت حادث است و چون مجموع حرکت‌ها چیزی غیر از افراد آن نیست، بنابراین حکم مجموعه، حکم افراد آن است و از آن‌جا که افراد حادث هستند، مجموعه نیز حادث است. پس از حدوث تک تک اجزاء عالم می‌توان به حدوث مجموعه عالم پی برد، پس عالم حادث است، نه قدیم.

به تعبیر دیگر، حدوث عبارت است از مسبوق به عدم بودن. شکی نیست که هر یک از اجزاء عالم و دست‌کم برخی از آن‌ها، مسبوق به عدم هستند و از آن‌جا که کل عالم مسبوق به جزء یا اجزاء است، پس کل عالم نیز مسبوق به عدم است و این همان حادث بودن جهان است.

توضیح این‌که، جهان چیزی جز اجزاء افراد آن نیست، بنابراین حکمی غیر از حکم آن‌ها ندارد و از آن‌جا که هریک از اجزاء جهان به دلیل حرکت آن‌ها، حادث است، مجموعه جهان نیز حادث است.

تعبیر شیخ اشراقی از این اشکال این است که حرکت‌های غیرمتناهی (فرضی) که در گذشته پدید آمده است، وجود جمعی دارند. این وجود جمعی چیزی غیر از افراد آن نیست و چون هریک از این افراد متناهی است، بنابراین مجموعه‌ی آن‌ها نیز متناهی است. بنابراین جهان دارای حرکت‌های بی‌آغاز که نشان‌دهنده قدم آن باشد، نیست، بلکه حرکت‌های آن محدود است، بنابراین، جهان حادث است. به تعبیر دیگر، اگرچه حرکت‌های جهان نامتناهی است ولی نامتناهی بودن آن به معنی ریاضی است و نه فلسفی، زیرا حرکت‌های جهان تعاقبی است و هرچه که تعاقبی باشد، اجتماع‌ناپذیر است و چون اجتماع‌ناپذیر است، متناهی است، چون حکمی غیر از حکم افراد ندارد بلکه وجودی غیر از وجود افراد ندارد. بحث درباره تناهی و عدم تناهی جهان در صورتی قابل طرح است که جهانْ چیزی غیر از افراد باشد و حال آن‌که چیزی غیر از افراد نیست. بلکه افراد وجود جمعی ندارند تا درباره تناهی یا عدم تناهی آن‌ها بحث کرد. زیرا افراد جهان که همان افراد حرکت هستند، وجود تعاقبی دارند و وجود تعاقبی، اجتماع‌ناپذیر است یعنی اجتماع تعاقبی محال است، بنابراین، اجتماعی ندارند تا حکمی داشته باشد، مانند عدد. وجود اعداد تعاقبی است؛ تا یک تحقق نیابد، دو تحقق نمی‌یابد زیرا دو همان تکرار یک است. پس یک باید پیش از دو وجود داشته باشد و از حیثیت یک بودن خلع شود، تا دو شود وگرنه به تناقض می‌انجامد. یعنی یک در عین حال که یک است، دو باشد و در واقع یک در عین حال که یک است، یک نباشد و این محال است.

تفاوت این تعبیر با تعبیرهای پیشین این است که در دو تعبیر پیشتر، وجود جمعی جهان مورد پذیرش بود ولی حکم آن همان حکم افراد بود ولی در این تعبیر، جهان وجود جمعی ندارد تا حکمی داشته باشد.

به تعبیر دیگر، حرکت مانند عدد، وجود تعاقبی دارد، به‌گونه‌ای که حدوث و پیدایش هر فردی بر انعدام فرد پیشتر متوقف است، زیرا هر فرد بالفعلِ موجودی، قوه و استعداد فرد پس از خود است و چون فعلیت و قوه یک فرد با هم جمع نمی‌شود و ممکن است چیزی در عین حال که بالقوه است، بالفعل باشد، پس وجود هر فردی از افراد حرکت و نیز عدد، بر از میان رفتن فرد پیشتر توقف دارد، بنابراین چنین موجوداتی، وجود جمعی ندارند تا حکم ویژه‌ای داشته باشند. آن‌چه که هست، همان افراد است و حکم آن‌ها نیز همان حکم افراد یعنی حدوث است و تناهی، نه قدم و عدم تناهی.

نه‌تنها تحقق هر فردی بر انعدام فرد پیشتر توقف دارد بلکه هر فردی وجود آنی دارد و به محض پدید آمدن معدوم می‌شود، بدین‌خاطر که وجود آن سیال و تدریجی است. این نکته به‌ویژه بر اساس حرکت جوهری در همه جهان صادق است و قطع نظر از حرکت جوهری، به‌درستی درباره افراد حرکت صادق است و از آن‌جا که افراد و اجزاء جهان حادث هستند، یا خود عین حرکت و سیلان هستند و یا با حرکت و سیلان همراهند و هردو صورت یک حکم دارند و آن این است که هیچ فردی از افراد حرکت و جهان (به‌خاطر تلازم با حرکت) یک «آن» باقی نمی‌مانند؛ همان‌گونه که در «آن» پدید می‌آیند، در «آن» هم از میان می‌روند و به تعبیر رسای سهروردی که نشانی از حرکت جوهری را در خود دارد «کما وجدت عدمت».

 

آمیزش ترکیب حقیقی با ترکیب اعتباری

مهم‌ترین نکات اشکال یاد شده، دو چیز بود. یکی این‌که جهان به‌خاطر حرکت و سیلان، وجود تعاقبی ندارد و دیگر این‌که بر فرض مجموع داشتن، حکم مجموع با حکم افراد یکی است. هر دو نکته نادرست است و این خطا به‌خاطر خلط میان وجود سیال و عدم از سویی و خلط میان ترکیب حقیقی و اعتباری از دیگرسو، رخ داده است.

درست است که ویژگی حرکت و زمان تعاقبی است، یعنی به‌گونه‌ای است که وجود هر فردی بر انعدام فرد پیشتر توقف دارد، ولی انعدام یاد شده به‌معنی واقعی عدم و نابودی نیست، بلکه به‌معنی گذار و شدن است. زیرا اولاً معدوم شدن موجود، خردناپذیر است، اگرچه جابه‌جا شدن، پنهان شدن، گذر کردن، تغییر شکل دادن روا بلکه ضروری است. بنابراین، این نکته که تا جزئی از میان نرود و معدوم نشود، جزء دیگر پدید نمی‌آید، سخن به مجاز گفته شده است. زیرا چنان‌که گفته شد، انعدام حقیقی، خردناپذیر است. مجموعه اجزاء بالقوه حرکت همانند مجموعه افرادی است که در ساختمانی استقرار یافته‌اند که باید یکی یکی از درب خروجی بیرون روند. درست است که تا نفر اول از چارچوب درب بیرون نرود، نفر دوم در چارچوب درب قرار نخواهد گرفت، ولی این بدان معنی نیست که نفر اول معدوم شود تا نفر دوم در چارچوب درب قرار گیرد بلکه بدین‌معنی است که نفر اول از چارچوب درب گذر کند و نسبت به آن‌جا معدوم شود، به‌گونه‌ای که دیگر در آن‌جا یافت شود و وجود نداشته باشد، نه آن‌که مطلقاً وجود نداشته باشد. حرکت نیز همین‌گونه است. هر فردی که به‌وجود می‌آید، باید گذر کند و می‌کند تا فرد دیگر به دنبال آن پدید آید (مانند دانه‌های تسبیح)، نه آن‌که معدوم شود. به‌همین دلیل است که اگر زمان بازگردانده شود، هریک از حرکت‌های معدوم شده، در جایگاه و دقیق‌‌تر، در زمان خود وجود خواهند داشت. پس از میان رفتن و معدوم شدن، به معنی واقعی آن نیست بلکه به معنی گذر کردن است.

ثانیاً اگر هریک از افراد حرکت یا هریک از اجزاء جهان به‌خاطر معیت با حرکت، تنها یک «آن» وجود داشته باشند و هیچ‌گونه بقاء و دوامی نداشته باشند، دیگر نه جهانی وجود خواهد داشت و نه انسانی تا انسان درباره جهان و حدوث و قدم آن، به بحث بنشیند. اگر انسان غیر از وجه متغیر و گذرا، چیزی نباشد و در هر آن فردی از او به‌وجود بیاید و فرد دیگری از میان برود (مقصود از فرد، وجود آنی یکی از افراد است، نه یکی از افراد ماندگار انسان)، چیزی وجود نخواهد داشت تا درباره چیزی مثلاً جهان به داوری بنشیند، زیرا در هر آن، او فرد جدیدی است که برحسب فرض از فرد پیش از خود که گذشته خودش است، بی‌خبر است.

اما همانندی حکم مجموعه جهان با حکم افراد، بر این فرض بنا شده است که جهان وحدت حقیقی ندارد و مرکب اعتباری است. جهان بسان ساختمانی است که آثار و ویژگی‌های آن همان آثار و ویژگی‌های اجزاء آن است. مثلاً اگر وزن آجری دو کیلوگرم، هر پاکت سیمان هم پنجاه کیلوگرم، هر شاخه میلگرد یکصد کیلوگرم، هر شاخه تیرآهن نهصد کیلوگرم باشد، وزن مجموع ساختمان دقیقاً با وزن مجموعه مصالح به‌کار رفته در آن، برابر است و چیزی بیشتر از آن ندارد. ولی آیا جهان مرکب اعتباری است و آثار مجموع آن، همان آثار اجزاء است، یا از ترکیب اجزاء آن، آثار و نتایج جدیدی پدید می‌آید؟ این مسأله‌ای است که در جای خود مورد بحث قرار گرفته است و به‌خاطر وجود اثر جدید، جهان را مرکب حقیقی دانسته‌اند.

علاوه بر این‌که حکم افراد با حکم مجموع یکی نیست. مثلاً عدد یک تقسیم‌پذیر نیست و مجموع چند یک تقسیم‌پذیر است؛ عدد یک جذر ندارد ولی مجموع چند یک، جذر دارد؛ هریک از ماده و صورت به‌تنهایی جسم نیست ولی مجموع آن جسم است و...

 

سوم: برابری نامتناهی بودن حرکت با نفی آن

اشکال دیگری که بر نفی حرکت نامتناهی و حوادث بی‌آغاز مطرح شده است، این است که اگر حرکت نامتناهی باشد و حوادث آغاز نداشته باشد، لازمه‌اش این است که پدید آمدن هر حرکت یا حادثی، بر وجود حوادث و حرکت‌های نامتناهی پیش از خود متوقف باشد و چون وجود حوادث و حرکت‌های نامتناهی در زمان متناهی، محال است، بنابراین هیچ حرکت یا حادثی به‌وجود نخواهد آمد و حال آن‌که به‌وجود آمده است. متناهی بودن زمان به این خاطر است که یک طرف زمان، زمان حال است که بسته و متناهی است. بنابراین مجموع زمان که مرکب از حال و گذشته است، بر فرض که گذشته نامتناهی باشد، ولی به‌خاطر متناهی بودن زمان حال، متناهی است، زیرا مجموع مرکب از متناهی و نامتناهی، متناهی است. زیرا نتیجه تابع اخس مقدمتین است.

مصادره به مطلوب

پاسخ این اشکال این است که امتناع وجود چیزی که بر امور نامتناهی متوقف باشد، در صورتی است که امور نامتناهی تحقق نیافته باشد و حال آن‌که نامتناهی بودن حوادث گذشته را در جای خود به اثبات رساندیم. علاوه بر این‌که امتناع یاد شده در صورتی است که توقف چیزی بر وجود امور نامتناهی در زمان آینده متوقف باشد، نه بر وجود امور نامتناهی در گذشته که مورد بحث ما نیست.

به تعبیر دیگر، این‌که اگر چیزی بر وجود امور نامتناهی در گذشته متوقف باشد، امر مسلمی نیست بلکه دقیقاً محل بحث است و آن‌چه که مورد تردید است را نمی‌توان به‌عنوان امری قطعی تلقی کرد. علاوه براین‌که دلایل نامتناهی بودن حوادث گذشته که پیشتر مطرح شد، برای نفی این تردید و ردّ اشکال بسنده است. اما مسأله محدود بودن زمان مرکب از متناهی و نامتناهی، چنان نیست که گفته شد، بلکه چنین زمانی از یک سمت (گذشته) نامتناهی و از سمت دیگر (حال) متناهی است و نه‌تنها مانعی ندارد که از جهت نامتناهی بودن آن، حوادث بی‌شمار پدید آمده باشد بلکه چنین چیزی ضرورت دارد، زیرا زمان نامتناهی (هرچند از جهت گذشته باشد) خود حوادث نامتناهی است.

 


الفصل الرابع: فی بیان انّ حرکات الافلاک لنُیلِ أمر قدسی لذیذ

و لما ثبتت الحرکات الفلکیة و انّ الحرکات من أنوار مجردّة مدبرّة و أشرنا الی انّ الانوار المجردّة دون الانوار القاهرة المقدّسة من علایق الظلمات، فلما کان النور الأخس ما عنده الظلمات، فالأقرب الی الظلمات أبعد عن الکلمات النوریة و عُرف انّ حرکات البرازخ العلویة لیست لما تحتها و لیست لما تناله هی دفعةً أو لاتناله أصلاً، لأنّ الحالین یفضیان الی انصرام الحرکات للنَیل أو الیأس. فهی لنَیلِ مقصدٍ نوری تناله الانوار المدبّرة عن الانوار القاهرة و هو نور سانح و شعاع قدسی. ولو لم یکن فی النور المدبّر فی البرازخ العلویة أمر دایم التجدّد، ما کانت منها الحرکة المتجدّدة دایماً، اذ الثابت لنفسه لایقتضی التغیر. ثم ما یتجدّد فی الانوار المتصرّفة العلویة لیس أمراً من الظلمات ـ لما سبق، ـ فیکون أمراً نوریاً من القواهر متجدّداً و لیست صوراً علمیة، فانّها بالفعل من جهة العلوم بما تحتها من معلولات حرکاتها و کذا بما فوقها و علی ما ستعلم، انّ الضوابط کلّها للموجودات الحادثة متناهیة واجبة التکرار و نسبُ الموجودات المترتّبة القاهریة أیضاً متناهیة ـ و ان کثرتْ ـ لتناهی العلل و المعلولات و حرکات الافلاک غیرمتناهیة، فلیست الاّ لأمر غیرمتناهی التجدّد مما ذکرناه من الشعاع القدسی اللذیذ.

فالتحریکات تکون مُعِدّة للاشراقات و الاشراقات تارة اُخری موجبة للحرکات و الحرکة المنبعثة عن اشراقٍ غیر الحرکة التی کانت مُعِدّةً لذلک الاشراق بالعدد، فلا دور ممتنعاً. فلا زالت الحرکة شرط الاشراق و الاشراق تارة اُخری یوجب الحرکة التی بعده و هکذا دایماً و جمیع اعداد الحرکات و الاشراقات مضبوطة بعشق مستمرّ و شوقٍ دایم و توالی الحرکات علی نسق واحد فی الافلاک لتوالی الانوار السانحة علی نسق واحد فی الانوار المدبّرة.

و لما کان الفلک و فاعله متشابهی الاحوال، فکان شکل الفلک متشابهاً و لا متشابه فی وضع، مایفرض له أجزاء غیر الکرّی و کذا کلّ برزخ بسیط و لما لم یکن لمدبّرات البرازخ العلویة العلایق الشهوانیة و الغضبیة و ما یمنعها عن عالم النور، فقبلت الاشراقات الکثیرة. فبما قبلت من نورالانوار و اشترکت المدبّرات فیه، اشترکت تحریکاتها فی الدوریة و بما اختلفت من الاشراقات لاختلاف عللها، اختلفت تحریکاتها و النور المدبّر و ان کان عن قاهر من الأعلین و کان کثیر قبول الاشراقات، لایکون فی کمال الجوهر کنورٍ قاهرٍ. فانّ القاهر انّما یفیض النور المجرد المدبّر لکمال البرزخ من الأرباب العظیمة و تدبیره علی مایلیق بتصرّف البرازخ متناهی القوّة، لیستحکم مع البرزخ علاقته.

 


قاعدة: فی بیان انّ المجعول هو الماهیة لاوجودها

و لما کان الوجود اعتباراً عقلیاً، فللشئ من علّته الفیاضة هویته و لایستغنی الممکن عن المرجّح لوجوده و الاّ ینقلب بعد امکانه فی نفسه واجباً بذاته و قد یبطل الشئ من الکاینات الفاسدات مع بقاء علّته الفیاضة لتوقّفه علی علل اخری زایلة و قد یکون للشئ علّة حدوث و علّة ثبات مختلفین کالصنم، فانّ علّة حدوثه فاعله مثلاً و علّة ثباته یبس العنصر و قد یکون علّة الثبات و الحدوث واحداً کالقالب المشکل للماء و نورالانوار علّة وجود جمیع الموجودات و علّة ثباتها و کذا القواهر من الانوار و البرازخ العلویة لما کانت غیر کاینة و لا فاسدة و لایفارقها أنوارها المدبّرة، بل هی دایمة التصرّف فیها.

 

غایت حرکت افلاک و چگونگی صدور نفس از عقل و هدف از آن

غایت‌مندی حرکت افلاک نخست به این نکته بستگی دارد که افلاک دارای اراده و اختیار باشند و در مرحله دوم به این نکته بستگی دارد که افعالِ موجودات مرید و مختار غایت‌مند است. کسانی که افلاک را فاقد اراده و اختیار می‌دانند و نیز کسانی که غایت را برای فعلِ فاعل مختار ضروری نمی‌دانند، می‌توانند غایت‌مندی افعال و حرکات افلاک را نفی کنند. ولی کسانی که افلاک را مرید و مختار می‌دانند و غایت‌مندی فعلِ فاعل مرید و مختار را نیز ضروری می‌دانند، غایت‌مندی افعال افلاک را ضروری می‌شناسند.

همچنین بر فرض غایت‌مندی افلاک، چیستی غایت آن‌ها نیز مورد بحث قرار می‌گیرد و آن این است که آیا غایت آن‌ها امری فراتر از آن‌هاست یا فروتر از آن‌ها؟ توجه آن‌ها به انوار قاهر، غایت آن‌هاست یا رساندن سود یا اظهار وجود عنایت آن‌هاست؟ کسانی که توجه عالی به سافل را نشان نقص و استکمال می‌دانند، غایت افلاک را توجه به فروتر از خود نمی‌دانند.

 

غایت حرکات و افعال افلاک

از دیدگاه شیخ اشراق مانند دیگر فیلسوفان، هدف از حرکات و افعال برازخ علوی و افلاک، اموری فروتر از خودشان نیست. زیرا در این صورت، نه‌تنها افلاک ناقص و مستکمل خواهند بود بلکه بدین‌خاطر که از طریق فروتر از خود به کمال دست می‌یابند، لازمه‌اش این است که فروتر از آن‌ها که سافل و اخس از آن‌ها هستند، عالی و اشرف از آن‌ها شوند و افلاک که اشرف و عالی هستند، اخس و سافل شوند و این خلاف فرض است.

همچنین غایت افلاک برای دست‌یابی به امور دفعی نیز نیست، زیرا در این صورت یا به‌صورت دفعی به غایت خود می‌رسند و یا نمی‌رسند و در هردو صورت، حرکت به پایان می‌رسد. زیرا اگر به‌صورت دفعی به آن دست یابند، دیگر علتی برای حرکت باقی نخواهد ماند و حرکت متوقف می‌شود و اگر بدان دست نیابند، بدان معنی است که آن‌ها توان دست‌یابی به غایت خود را ندارند، بنابراین به‌خاطر محروم شدن از دست‌یابی به غایت، از حرکت باز می‌ایستند.

 

دفعی بودن غایت افلاک

ممکن است گفته شود، غایت افلاک امر دفعی است ولی به سکون نمی‌انجامد، بدین‌خاطر که به غایت خود دست نمی‌یابند و از دست‌یابی به آن نیز مأیوس نمی‌گردند بلکه با حرکت‌های تکراری و پی‌درپی، امید دارند که در یکی از این حرکت‌ها به غایت خود دست یابند؛ مانند انسانی که به‌خاطر دست‌یابی به هدف خود، حرکت را تکرار می‌کند و از تلاش باز نمی‌ایستد.

پاسخ آن این است که افلاک به‌خاطر کمال و تمامیت‌شان، فاقد قوه و استعداد هستند، بنابراین بدان‌چه می‌خواهند یا در اولین حرکت دست می‌یابند یا هیچ‌گاه بدان دست نمی‌یابند. این فرض که با تکرار حرکت بتوان به هدف رسید، به موجوداتی مربوط است که دارای قوه و استعداد هستند. بنابراین ممکن است اولین حرکت و فعل آن‌ها ناقص باشد و کارهای بعدی‌شان کامل شود ولی موجودات کامل و فاقد قوه، این‌گونه نیستند.

با توجه به آن‌چه گفته شد، غایت افلاک اموری بیرون از دسترس آن‌ها نیز نیست و چیزی نیست که هرگز بدان دست نیابند، زیرا در این صورت نیز از حرکت باز خواهند ایستاد و حال آن‌که حرکت آن‌ها دائمی است و این خلاف فرض است و محال.

همچنین، غایت افلاک، دست‌یابی به امور مظنون مانند مدح و ستایش و امور حیوانی مانند مقتضای شهوت و غضب نیست، زیرا اولاً، حرکات افلاک دائمی است، بنابراین غایت آن‌ها نیز باید دائمی باشد و حال آن‌که امور مظنون این‌گونه نیست. ثانیاً، شهوت و غضب مربوط به اجسامی است که مقهور کون و فساد هستند و نیازمند به تغذیه، رشد، دفع یا فرار از دشمن هستند و حال آن‌که افلاک پیراسته از این‌گونه امور هستند، زیرا مقهور کون و فساد نیستند.

همچنین، غایت افلاک، دست‌یابی به صور علمی موجودات فروتر از خود نیست، زیرا اولاً، افلاک نسبت به فروتر از خود احاطه دارند و چیزی بر آن‌ها پوشیده نیست تا از طریق حرکت آشکار شود. ثانیاً، افلاک کامل هستند، بنابراین، امکان افزایش چیزی بر آن‌ها وجود نداد. ثالثاً، از آن‌جا که صور موجودات فروتر از آن‌ها متناهی است، اگر غایت افلاک دست‌یابی به این صور باشد، لازمه‌اش این است که پس از دست یافتن به آن‌ها، از حرکت باز ایستند و حال آن‌که حرکت آن‌ها دائمی است.

همچنین غایت افلاک، علم به موجودات فراتر از خود نیست، زیرا اولاً، مقام آن‌ها ثابت است و به چیزی بیش از داشته‌هایشان، دست نمی‌یابند. اگر امکان دست‌یابی به علمی بیش از آن‌چه دارند، وجود داشت، به‌خاطر وابسته نبودن به قابلیت و شرایط و مانند آن، در همان آغاز بدان دست می‌یافتند و نیازی به حرکت نبود. ثانیاً، اگر علم به فراتر از آن‌ها، غایت آن‌ها بود، یا بدان دست می‌یافتند یا بدان دست نمی‌یافتند و در هردو صورت چنان‌که پیشتر گفته شد، از حرکت باز می‌ایستادند.

غایت افلاک، دست‌یابی به نوری قدسی از انوار قاهر است. دریافت این نور قدسی به معنی افزایش بر کمالات آن‌ها نیست تا نشان‌دهنده نقص و استکمال باشد، بلکه بدین‌گونه است که بقاء و کمال و التذاذ آن‌ها به دریافت نور قدسی از انوار قاهر بستگی دارد؛ به‌گونه‌ای که اگر افاضه یا دریافت این نور لحظه‌ای قطع گردد، افلاک دیگر فلک نخواهند بود. این نور مانند الکتریسیته‌ای است که پیوسته به لامپ می‌رسد و روشنایی می‌بخشد. قطع لحظه‌ای الکتریسته، لامپ نورانی را در ردیف اجسام ظلمانی قرار می‌دهد. بنابراین، افلاک برای بقاء و کمال و التذاذ خویش پیوسته در حرکت هستند تا آن‌چه را می‌طلبند، پیوسته بیابند. افلاک یا بدین‌خاطر پیوسته در حرکت‌اند که به فیض جدید از انوار قاهر دست یابند و یا بدین‌خاطر که فیض جدید بدان‌ها رسیده است. به نظر نویسنده احتمال دوم ترجیح دارد، زیرا افاضه انوار قاهر را علت نیست بلکه افاضه آن‌ها خود علت است؛ همان‌گونه که خدای متعال این‌گونه نیست.

 

چگونگی پیدایش حرکت در افلاک

اشراقاتی که نفوس افلاک از انوار قاهر دریافت می‌کنند و لذتی که از این اشراقات پدید می‌آید، سبب می‌شود بدن افلاک که همان جرم فلکی است، به حرکت درآید. این حرکت، زمینه را برای اشراقات دیگر فراهم می‌سازد و این اشراقات، حرکت جدید را درپی دارد. حرکت جسم فلکی به دنبال اشراقات انوار قاهر بر نفس افلاک، حرکتی را درپی دارد و این حرکت، اشراق جدید را به‌دنبال می‌آورد و در نتیجه، حرکت افلاک دائمی خواهد بود. به تعبیر دیگر، تناسب اشراق با وجود و کمال وجود افلاک، سبب محبت و عشق افلاک بدان می‌گردد. این عشق عامل حرکت برای دریافت اشراق بیشتر و به نظر نویسنده، این عشق عامل حرکت برای التذاذ بیشتر افلاک می‌شود. این اشراق و عشق و التذاذ پایان نمی‌پذیرد، بنابراین، حرکت افلاک پایان نمی‌پذیرد.

 

کروی بودن شکل افلاک

از آن‌جا که افلاک بسیط هستند، دارای طبیعت واحد هستند و از قوای متفاوت و طبایع ناسازگار پیراسته‌اند. بنابراین افعال متشابه و همگون دارند. علاوه بر این‌که، فاعل و علت فلک نیز نور مجرد است و نور مجرد تغییر و تحول ندارد، بنابراین افلاک هم به‌خاطر طبیعت خود و هم به‌خاطر تجرد فاعل خود، افعال متشابه و همگون دارند.

تشابه در افعال یا نشان‌دهنده تشابه در شکل است و یا تشابه شکل را به‌دنبال دارد. به تعبیر دیگر، از آن‌جا که شکل، ابزار فعل است، بنابراین، فعل همگون و متشابه، به بدن متشابه و همگون نیازمند است. بنابراین اشکال فلک، متشابه و همگون است و یا شکل، ظهور قوا و ثمره قوا یعنی افعال است. بنابراین تشابه قوا و افعال به تشابه شکل می‌انجامد.

با توجه به آن‌چه گفته شد، اشکال افلاک متشابه است و از آن‌جا که غیر از کره، هیچ شکلی متشابه‌الاجزاء نیست و اجزاء دیگر شکل‌ها با هم تفاوت دارد، پس شکل افلاک، کروی است. همچنین هر برزخ بسیطی به همان دلایلی که گفته شد، کروی است.

 

علت تشابه و تفاوت حرکت افلاک

حرکت افلاک همه دوری است و از این جهت با هم شباهت دارند، ولی از جهت تندی، کندی و جهت با هم تفاوت دارند. علت شباهت حرکت آن‌ها این است که فاعل‌ها و مدبرات آن‌ها از جهت ذات، بساطت ذات، تنزه از علایق مربوط به شهوت و غضب با هم شباهت دارند. از این ‌جهت، حرکت افلاک در برخی از جهات با هم شباهت دارد، ولی از آن‌جا که فاعل‌ها و مدبرات آن‌ها به‌خاطر رتبه نوری و شدت و ضعف آن‌ها با هم تفاوت دارند، حرکت افلاک در برخی از جهات با هم تفاوت دارد.

 

جعل ماهیت

از دیدگاه شیخ اشراق، ماهیت اصیل است و وجود امری اعتباری است. نویسنده در جای دیگر شرح داده است که منظور از وجودی که اعتباری است، چه وجودی است. با توجه به این اصل، آن‌چه که هر چیزی از علت مفیض خود دریافت می‌کند، ماهیت و ذات آن است و به تعبیر دیگر، مجعولِ علت، ماهیت معلول است. ولی به نظر حکیمان مشایی، مجعول علت، وجود معلول است، نه ماهیت آن.

 

ملاک نیازمندی به علت

از دیدگاه حکیمان اشراقی همانند حکیمان مشایی و بر خلاف نظر بسیاری از متکلمان، ملاک نیازمندی معلول به علت، امکان است. از این‌رو هر موجود ممکنی، خواه حادث باشد و خواه قدیم، خواه در حال حدوث و خواه در حال بقاء، نیازمند به علت است، زیرا اگر در یکی از حالات یاد شده، نیاز به علت نداشته باشد، ممکن نخواهد بود و حال آن‌که ممکن است و این خلاف فرض است.

با اشاره به دو نکته، این مقاله به پایان می‌رسد:

1ـ اگر معلول، تنها یک علت داشته باشد، با از میان رفتن علت، معلول نیز از میان می‌رود و اگر چند علت داشته باشد، با از میان رفتن یکی از آن‌ها، معلول از میان می‌رود. به‌عنوان نمونه، موجوداتی که در عالم کون و فساد قرار دارند، در صورتی که برخی از علل و معدّات طبیعی آن‌ها از میان بروند، اگرچه علت مفیض آن‌ها وجود داشته باشد، آن‌ها نیز از میان می‌روند، زیرا علل طبیعی نیز یا جزء علت هستند و یا شرط آن.

2ـ گاهی یک معلول، علل متعددی دارد و علت حدوث آن نیز غیر از علت اثبات و بقاء آن است؛ مانند مجسمه که علت حدوث آن مجسمه‌ساز است ولی علت بقاء و ثبات آن، سختی ماده و جسم آن است و گاهی علت حدوث و ثبات آن یکی است؛ مانند ظرفی که به آب درون خود شکل داده است و نیز مانند علل انوار قاهر.



[1]ـ اگر گفته شد جهان به دلايلي حادث است ولي به‌خاطر تماميت علت ايجاد كننده آن، قديم است يا دست از حدوث برداشته و قدم آن مورد پذيرش قرار مي‌گيرد، دعوي پيشين يعني حدوث جهان، معرفت‌آمور نيست و اگر در عين مدلل بودن حدوث آن قدم نيز پذيرفته مي‌شود، تناقض است.

 

 

 

المقالة الرابعة فی تقسیم البرازخ و هیئاتها و ترکیباتها و بعض قواها

 

 

 

المقالة الرابعة

فی تقسیم البرازخ و هیئاتها و ترکیباتها و بعض قواها

و فیه فصول

 

برازخ، هیأت‌ها، ترکیب‌ها و برخی از قوای آن‌ها (طبیعیات)

این مقاله بخش طبیعیات حکمت اشراق است. از این‌رو به اختصار به آن می‌پردازیم.

 


الفصل الاول: فی تقسیم البرازخ

کل جسم اما ان یکون فارداً و هو لاترکیب فیه من برزخین مختلفین و اما ان یکون مزدوجاً و هو ما یترکب منهما و کلّ فاردٍ فاما ان یکون حاجزاً و هو الذی یمنع النور بالکلّیة و اما لطیفاً و هو الذی لایمنعه أصلاً و اما مقتصداً و هو الذی یمنعه منعاً غیر تام و له فی المنع مراتب و الافلاک حاجزها مستنیر و غیره لطیف؛ و هی برازخ قاهرة لاتفسد و لاتبطل لما بینّا لک من دوام الحرکات لموضوعاتها و البرزخ القابس هو ما تحتها و لم یخرج الفارد القابس عن الاقسام الثلاثة: اما أن یکون قابساً حاجزاً کالارض، أو مقتصداً کالماء، أو لطیفاً کالفضاء و لیس بیننا و بین البرازخ العلویة حاجز و لامقتصد و الاّ حجب عنّا الانوار العالیة، فلیس الاّ الفضاء و ما تری من السحب و غیرها فانّما هی من أبخرة و هی مقتصدة اقتصاداً ما و الماء طبعه الاقتصاد الاّ أن یمازجه شئ آخر یکدّره و کلّ مرکب فبحسب الغلبة ینسب الی أحد هذه و المرکبات القابسیة اذا کانت مقتصدة ـ کالبلوّر ـ فانّما اقتصادها لغلبة الفارد المقتصد و هو الماء.

و قال جماعة انّ أصول القوابس أربعة: بارد یابس هو الارض و بارد رطب هو الماء و حارّ رطب هو الهواء و حارّ یابس هو النار و ضابط الرطوبة عندهم قبول التشکل و ترکه و الانفصال بسهولة و ضابط الیبوسة قبول هذه بصعوبة؛ و الحقّ یأبی هذا. فانّ النار اما أن یأخذوها علی اصطلاح آخر. فان کانت حجتّهم فی اثباتها عند الفلک هو «انّ التی عندنا قاصدة للعلوّ» فهو ضعیف، لأنّ هذه النار تنقلب هواءً فی الحال و برزخها لایبقی عند شدّة تلطّفه مستعدّاً لظهور النور فیه، فینقطع عنه سلطنة الحرارة أیضاً و بقی هواءً و من خاصّیة الحرارة التلطیف. ولو کانت باقیة ناراً أو علی الحرارة التی کانت فیها، لأحرقت ما قابلها علی خطّ مستقیم و لیس کذا و ان استدلّوا بحرکة الفلک انّها تسخن ما یجاور الفلک فیکون هواء متسخّناً، فلا یلزم أن یکون ناراً و ان استدلّوا باحتراق الدخان عند الوصول الی قریب من الفلک، فیحصل منه ذوات الاذناب و الشهب، فهذا خطأ لأنّ الحرق لیس من خاصیة النار؛ فانّ الحدیدة الحامیة تحرق و الهواء الحارّ شدید الحرق و الاستدلال بما نری فی المصباح من شبه ثقبة فی صنوبرتها، انّما هو هواء، فانّ الناریة کلّما کانت أقوی فهی أقدر علی الاحالة الی الهواء بالتلطیف و ان ضعفت عن الاحالة فیقوی الدخان؛ فما قرب من الفتیلة و نحوها تلطّف، فصار هواءً لقوّة النار و بقیت معه حرارة.

ثم انّ هؤلاء اعترفوا بأنّ الیابس هو الذی لم یقبل التشکل و ترکه بسهولة و لیس ما عند الفتیلة کذا بل یقبل بسهولة و کذا ما یقرب من الفلک، فلا یفارق الهواء الاّ فی حرارة مختلفة فی الشدّة و النقص، فهو هواء حارّ و ما یقال «أنّ النار یابسة لتجفیفها الاشیاء» لیس بحسن، فانّ التجفیف انّما هو لازالة الرطوبة و ازالة الرطوبة انّما هو للتلطیف و التصعید لا بأن تکون هی یابسة و لیس انّها تفنی الرطوبة، بل علی قاعدته تجعلها أرطب لأنها تصیر بخاراً أو هواءً فتصیر أشدّ میعاناً. فالاصول ثلاثة: حاجز و مقتصد و لطیف.

و اعلم انّ اللطیف لیس من شرطه کمال الحرارة، فانّه بعد اللطف قد تقلّ فیه، فمن الماء ما هو أشدّ حرارة من الهواء محسوسةً و لیست الصور الاّ الهیئات ظاهرة کما ذکرنا و ان سمّی ما اشتدّ من الهواء حرارته ناراً، فذلک مسلّم جوازه، فیکون اللطیف منقسماً الی قسمین باعتبار شدّة کیفیة واحدة و ضعفها.

و قول القایل «لو کانت النار حارّةً رطبةً لکانت هواءً، فما طلبت موضعاً أعلی بل وقفتْ عنده» کلام غیر مستقیم، فانّ للخصم أن یقول: انّ الهواء کلّما اشتدّت حرارته اشتدّ ارتقاؤه لا لأنّ له حینئذٍ حقیقة اخری، بل لأنّ له حینئذٍ لطافة اخری، فزیادة الارتقاء لصیرورته ألطف لا لصیرورته ناراً ثمّ من الذی شاهد ناراً ارتقتْ حقیقةً؟ و ما عند الفلک یقول الخصم انّه یتسخّن بحرکة الفلک. ثمّ العجب انّهم فی الممتزجات ادّعوا ناریة؛ و اذا علمت انّ النار التی توّهموها عند الفلک لایستنزلها الینا قاسرٌ ـ اذ الفلک لایدافعها ـ و ما یفرضه فارض ـ انّه ینزل لبرد ـ لایکون ناراً و هذه التی عندنا تلطّف و تحلّل، فلم یقع فی الممتزجات الاّ حرارة تامّة أو ناقصة.

و الماء میعانه للحرارة و هو اذا تمکن من برده أو تمکن فیه برد الهواء المستفاد منه ینجمد، الاّ انّه أقرب الی المیعان من الارض. فالحرّ غریب و انّما هو من النور أو الحرکة المعلّلة بالنور و البرد التامّ لیس معلّلاً بمجرّد البرزخ العنصری بل به و بعدم حرارة ما، فانّ البرودة لو کانت معلولة بالماء لماهیته وحدها، لما تصوّر لمزیل أن یزیلها عنه. فهی معلّلة به و بعدم المزیل من الحرارة و موجباتها، الاّ انّ البرد وجودی اذ البارد ـ کالجمد ـ یبرّد مافوقه و مایجاوره و اللازم للماء فی الاحوال کلّها ـ تسخّن أو انجمد ـ الاقتصاد، الاّ أن یخالطه شئ.

و الهواء ینقلب ماء کما تری مما یرکب الطاسات المکبوبة علی الجمد من القطرات؛ و لایتصوّر أن تکون للرشح، فتعین أن تکون هواء صار بشدّة البرد ماء و لیس لقایل أن یقول «الاجزاء المائیة المتبدّدة فی الهواء انجذبت الیه»، اذ لو کان کذا، لکان انجذابها الی حیاض کبیرة أولی؛ و لیس کذا، حتّی انّ الطاس ـ و ان کان مکبوباً علی الجمد عند حیاض و مستنقعات ـ ترکها من النداوة مثل ما کان دونها و ذلک فی جمیع المواضع سواء فُرضت فیه الأبخرة کثیرة أو قلیلة و الماء صیرورته هواءً تشاهد من تحلّل الأبخرة شدیداً، حتی یزول اقتصادها أصلاً بحیث یتلطّف بالکلّیة و انقلاب الماء أرضاً یری من استحجار المیاه فی الحال و انقلاب الهواء ناراً ذات نوریة یری فی القدح و النفاخات العظیمة التی تجعل الهواء ناراً ذات نوریة و اذا صحّ انقلاب أحد العنصرین الی الآخر، یجب انقلاب الآخر الیه و الاّ کان فی الادوار الغیر المتناهیة لم یبق شئ من ذلک الاّ انقلب الی هذا، فلا یبقی منه شئ و أیضاً اذا صحّ الانقلاب، فنسبة الحامل الیهما سواء فی الامکان.

و النار ذات النور شریفة لنوریتها و هی التی اتفقت الفرس علی انّها طلسم «اردیبهشت» و هو نور قاهر فیاض لها. فهذه الاشیاء ینقلب بعضها الی بعض، فلها هیولی مشترکة و الهیولی هو البرزخ: نقول له فی نفسه «برزخاً» و بالقیاس الی الهیئات «حاملاً» و «محلّا» و بالقیاس الی المجموع منه و من الهیئات و هو النوع المرکب «هیولی». هذا علی اصطلاحنا نحن و هیولی الافلاک غیر مشترکة، أی هیئات برازخها الثابتة لا تفارقها و مجموعها لایتبدّل.

 

اقسام برزخ

جسم بر دو قسم است:

1ـ بسیط که عبارت است از جسمی که مرکب از دو جسم نیست، مانند افلاک و عناصر.

2ـ مرکب که عبارت است از جسمی که از دو جسم تشکیل شده باشد، مانند موالید سه‌گانه (معدن‌ ـ نبات ـ حیوان)

جسم بسیط بر سه قسم است:

1ـ جسمی که حاجز و مانع از نفوذ نور در آن است، مانند اجزای زمین (بسایط ـ کوه‌ها ـ بخارهای غلیظ و متراکم)

2ـ جسم لطیف که مانع از نفوذ نور در آن نیست مانند هوای صاف و شفاف

3ـ مقتصد و میانه که تا اندازه‌ای مانع از نفوذ نور در آن هست، ولی کاملاً مانع نیست، مانند آب زلال، جواهر معدنی شفاف چون بلور.

افلاک بر دو قسم است:

1ـ افلاک حاجز و مانع از نور در آن‌ها، مانند کواکب مستنیر

2ـ افلاک غیر حاجز و لطیف، مانند کواکب

افلاک بر عناصر که فروتر از آن‌ها هستند، قهر و غلبه دارند، به‌همین‌خاطر است که آن‌ها را پدر و عناصر را مادر و آن‌چه از آن دو متولد می‌شود را موالید نامیده‌اند.

افلاک فسادپذیر و از میان رفتنی نیستند، زیرا چنان‌که گفته شد، حرکات فلکی دائمی است و حرکت عرضی است که نیاز به موضوع دارد و موضوع آن افلاک است. بنابراین از دوام حرکات فلکی (عرض)، به دوام افلاک (موضوع عرض) می‌توان پی برد.

برزخ غاسق عبارت است از آن‌چه فروتر از افلاک است، یعنی عناصر و آن‌چه از عناصر متولد می‌شود. علت غاسق نامیدن این‌گونه اجسام این است که آن‌ها انوار عرضی و استعداد پیدایش موالید و آثار علوی را از افلاک اقتباس می‌کنند و از خود چیزی ندارند.

جسم غاسق بسیط (یعنی عناصر) بر سه قسم است: 1ـ زمین 2ـ آب 3ـ هوا.

علت انحصار جسم بسیط غاسق به سه قسم، این است که یا حاجز و مانع از نفوذ نور در آن است، مانند زمین یا مقتصد و میانه است، مانند آب، یا لطیف است، مانند هوا.

فضای میان انسان و اجسام علوی را اجسام لطیف پر کرده است، نه حاجز و نه مقتصد؛ زیرا اگر حاجز و مقتصد آن را پر کرده بود، مانع از دیدن آن‌ها می‌شد و حال آن‌که آن‌ها دیده می‌شوند.

ممکن است گفته شود بسا در فضا اجسام حاجز مانند ابر، مه و مانند آن دیده می‌شود و این با آن‌چه گفته شد، ناسازگار است. پاسخ آن این است که چنین چیزهایی اساساً مربوط به فضا نیست بلکه بخارهایی است که از آب و زمین به فضا می‌رود.

به نظر حکیمان مشایی، جسم غاسق بسیط بر چهار قسم است: 1ـ سردِ خشک، مانند زمین 2ـ سردِ مرطوب، مانند آب 3ـ گرمِ مرطوب، مانند هوا و 4ـ گرمِ خشک، مانند آتش.

 استدلال آن‌ها بر این تقسیم این است که هر جسم، عنصر یکی از کیفیت‌های فعلی یعنی حرارت و برودت و یکی از کیفیت‌های انفعالی یعنی رطوبت و یبوست را دارد.

حرارت کیفیتی است که سبب تحلیل و تفریق می‌شود و برودت کیفیتی است که سبب انعقاد و انجماد می‌گردد. رطوبت کیفیتی است که سبب می‌شود که جسم به راحتی شکل خود را از دست بدهد و شکل بپذیرد. یبوست کیفیتی است که سبب می‌شود که جسم به سختی شکل پذیرد و شکل خود را از دست بدهد.

ترکیب این کیفیت‌های چهارگانه سبب می‌شود که جسم بسیط یا گرمِ خشک باشد یا گرمِ مرطوب یا سردِ خشک و یا سردِ مرطوب. شیخ اشراق همه‌ی این آراء حکیمان مشایی را مورد نقد قرار داده است که پرداختن به آن ضرورت ندارد.

 


الفصل الثانی: فی بیان انتهاء الحرکات کلّها الی الانوار الجوهریة أو العرضیة

و لک أن تعلم انّ الحرکات کلّها سببها الأول ـ أی الأعلی النوری ـ اما نور مجرد مدبر کما للبرازخ العلویة و الانسان و غیره و اما الشعاع الموجب للحرارة المحرکة لما عندنا کما یشاهد من الأبخرة و الأدخنة.

و اعلم انّ حرکة الحجر الی أسفل لیست بمجرد طبعه ـ اذ لو کان فی حیزه الطبیعی ما تحرّک ـ بل تبتنی علی القسر و القاسر اما أن ینتهی الی نور مجرد مدبّر أو أمرٍ ما معلّل بحرارة توجبه و نزول الامطار أیضاً لهذا. فانّ ما یتلطّف من الاشیاء الیابسة عندنا و یتصاعد هو الدخان؛ و ما یتصاعد من الرطب المتلطّف هو البخار و سبب ذلک الحرارة؛ فیرجع الی النور أو الی حرکة معلّلة بنور مجرد أو عارض. ثم اذا غلب البرد علی البخار، فینحدر ماء و لیس انحداره الاّ بناء علی تحریک حرارة علی ما یشاهد فی الحمّامات من صعود قطرات بحرارة و تکاثفها ببرد و ما یتکاثف علی الجوّ من الأبخرة و یصیر سحاباً و ینحبس فیه الدخان و أراد التخلّص، تقلقل فیه عند شدّة التقاوم و المصاکة لیتخلّص یسمّی الرعد و قد ابتنی علی الحرارة و قد ینفصل الدخان ناراً و کان منه الصواعق و غیرها و الدخان اذا ضربه البرد یثقل فهبط، أو رجع لدفع مجاور الفلک الدایر لموافقته من القوابس و تحامل علی الهواء متبدّداً، کان منه الرّیاح و کان السبب الأول فی هذه الاشیاء أیضاً الحرارة و لا حرارة عندنا الاّ من شعاع النیرات أو مایقع من نیران حاصلة بقدحنا و هذا یسیر. ثمّ القدح صادر عن الانوار المتصرّفة التی لنا و حرکة المیاه الی مکانها الطبیعی و انفجارها من العیون، انّما هو لأبخرة محتقنة؛ و کذا الزلازل و سبب الأبخرة ماسبق. فلحرکات کلّها سببها النور.

و الحرکات فی البرازخ العلویة و ان کانت مُعِدّة للاشراقات، الاّ انّ الاشراق من الانوار القاهرة و المباشر للحرکة النور المدبّر، فالعلة هناک النور المجرد مع النور السانح و الحرکة أقرب الی طبیعة الحیوة و النوریة، اذ هی مستدعیة للعلّة الوجودیة النوریة بخلاف السکون فانّه عدمی، فیکیفه عدم علّة الحرکة. فالسکون لما کان عدمیاً، فهو مناسب للظلمات المیتة. فلو لا نور ـ قائم أو عارض ـ فی هذا العالم، ما وقعت حرکة أصلاً. فصارت الانوار علّة الحرکات و الحرارات و الحرکة و الحرارة کلّ منهما مظهر للنور، لا انّهما علّتاه بل تُعدان القابل لأن یحصل فیه نور من النور القاهر الفائض بجوهره علی القوابل المستعدّة مایلیق باستعدادها.

و اما النور فیوجدهما و یحصّلهما بسنخه و النور فیاض لذاته، فعّال لماهیته لا بجعل جاعلٍ و أما أشعّة الکواکب فعّلتها الکواکب و النور التّام له فی نفسه أن یکون علّة للنور الناقص و لما وجب بالمثلّث زوایاه الثلث مع کونه هیئة، لایستبعد أن یکون نور عارض یوجب نوراً عارضاً علی شرایط و الحرارة و الحرکة تستدعی احداهما صاحبتها فیما له صلاحیة القبول و النور اختلاف آثاره و تعدّدها لاختلاف القوابل و استعداداتها و بین الحرکة و النور مصاحبة فی البرازخ العلویة و صحبتهما أتّم من صحبة أحدهما مع الحرارة.

و اذا فتّشتَ الاشیاء لم تجد یؤثر فی القریب و البعید غیر النور و لما کانت المحبّة و القهر من النور و الحرکة و الحرارة أیضاً معلولاه، فصارت الحرارة لها مدخل فی النزوع و الشهوات و الغضب و یتّم جمیعها عندنا بالحرکة و صارت الاشراق أیضاً موجبة للحرکات و من شرف النار کونها أعلی حرکة و أتّم حرارة و أقرب الی طبیعة الحیوة و به یستعان فی الظلمات و هو أتّم قهراً و أشبه بالمبادئ لنوریته؛ و هو أخو «النور الاسفهبد» الانسی و بهما یتّم الخلافتان صغری و کبری. فلذلک أمر الفُرس بالتوجّه الیه فیما مضی من الزمان و الانوار کلّها واجبة التعظیم شرعاً من نورالانوار.

بازگشت حرکت‌ها به انوار جوهری یا عرضی

به نظر شیخ اشراقی، علت اصلی همه حکمت‌ها یا نور مجرد مدبر است، چنان‌که علت حرکت برازخ علوی، انسان و حیوان چنین است و یا شعاعی از آن است که سبب حرارت اشیاء و به‌دنبال آن حرکت آن‌ها می‌گردد، چنان‌که علت حرکت بخار و دخان چنین است.

 


الفصل الثالث: فی بیان الاستحالة فی الکیف التی هی تغیر فی الکیفیات لا فی الصور الجوهریة

الحرارة التی یوجبها الحرکة لیست ـ کما یظّن ـ انّها کانت کامنة و أظهرها الحرکات و اعتبر بالماء المتخضخض، فانّ ظاهره و باطنه یتسخّنان و کانا قبل ذلک باردین. ولو کانت خارجة من الباطن، لبرد الباطن و ظنّ بعض الناس انّ الماء لایتسخّن بالنار، بل یفشو فیه أجزاء ناریة معها الحرارة و ذلک باطل، فانّه لو کان بالفشّو، لکان الماء الذی فی الخزف أسرع تسخّنّا من الذی فی بعض القماقم الحدیدیة و النحاسیة علی نسبة قوامیهما و منع الفشّو؛ و لیس کذا. ثمّ الناریة کیف تدخل فی الظرف المملوّ الذی لم یبق فیه مکان لفاش؟ و هذه القوابس اذا امتزجت، حصل منها الموالید و المزاج هو الکیفیة المتوسطة الحاصلة من کیفیات متضادّة لأجسام مجتمعة متفاعلة متشابهة فی جمیع الأجزاء.

و اذا علمتَ انّ الصور التی فرضوها غیر متحقّقة، ففی المزاج لایکون الاّ توسّط الکیفیات و حاصل الفرق بین المزاج و الفساد انّ الفساد تبدّل بالکلّیة و المزاج توسط المجتمعات و یحصل من هذه المرکبات: حیوان و نبات و معادن و من المعادن کلّ ماحصل فیه برزخ نوری و ثبات به یشبه بالبرازخ العلویة و أنوارها ـ کالذهب و الیاقوت ـ کان محبوباً للنفوس مفرّحاً، فیه عزّ من جهة کمال ثباته و أمر یناسب المحبّة للبصیص النوری.

و لما کان الغالب علی هذه الاشیاء الجوهر الارضی ـ لحاجتها الی حفظ الاشکال و القوی، ـ کان «اسفندارمذ» ـ و هو النور القاهر الذی طلسمه الارض ـ کثیر العنایة بها و لما کان صنمه منفعلاً عن الجمیع لنزول رتبته، کان حصّة «کدبانوئیته» ـ أی اسفندارمذ ـ عن کلّ صاحب صنمٍ حصّة الاناث و طبیعة کلّ شئ اذا اُخذ غیر کیفیاته، فهو النور الذی یکون ذلک الشئ صنمه علی ما سبق.

و المزاج الأتم ما للانسان، فاستدعی من الواهب کمالاً و الانوار القاهرة علمت استحالة تغیراتها، فانّ تغیرهم لایکون الاّ لتغیر الفاعل ـ و هو نورالانوار ـ و یستحیل علیه؛ فلا تغیر له و لا لها و انّما یحصل من بعضها الاشیاء لاستعدادٍ لتجددّ الحرکات الدائمة و یجوز أن یکون الفاعل تامّاً و یتوقّف الفعل علی استعداد القابل، فبقدر الاعتدال یقبل من الهیئات و الصور ـ التی ذکرناها فی النسب العقلیة فی الانوار القاهرة و الوضعیة التی للثوابت ـ ما یلیق و یحصل من بعض الانوار القاهرة و هو صاحب طلسم النوع الناطق ـ یعنی جبرئیل علیه السّلام ـ و هو الأب القریب من عظماء رؤساء الملکوت القاهرة، «روان بخش»، روح القدس، واهب العلم و التأیید، معطی الحیوة و الفضیلة، علی المزاج الأتّم الانسانیة نور مجرد هو النور المتصرّف فی الصیاصی الانسیة و هو النور المدبّر الذی هو «اسفهبد الناسوت» و هو المشیر الی نفسه بالأنائیة.

و لیس هذا النور موجوداً قبل البدن، فانّ لکلّ شخص ذاتاً تعلم نفسها و احوالها الخفیة علی غیرها. فلیست الانوار المدبّرة الانسیة واحدة و الاّ ما علم واحد کان معلوماً للجمیع و لیس کذا. فقبل البدن ان کانت هذه الانوار موجودة، لایتصوّر وحدتها، فانّها لاتنقسم بعد ذلک، اذ هی غیر متقدّرة و لا برزخیة حتّی یمکن علیها الانقسام؛ و لاتکثّرها، فانّ هذه الانوار المجردّة قبل الصیاصی لاتمتاز بشدةٍ و ضعفٍ ـ اذ کلّ رتبة من الشدّة و الضعف ما لایحصی ـ و لا عارضٍ غریبٍ، فانّها لیست فی عالم الحرکات المخصّصة حینئذ. فلمّا لم یکن کثرتها و لا وحدتها قبل تصرّف الصیاصی، فلا یمکن وجودها.

طریق آخر: ان کانت موجودةٍ قبل الصیاصی، فلم یمنعها حجاب و لا شاغل عن عالم النور المحض ـ و لا اتّفاق و لا تغیر فیه ـ فتکون کاملةً، فتصرّفها فی الصیصیة یقع ضایعةً ثمّ لا أولویة بحسب الماهیة لتخصّص بعضها بصیصیة و الاتّفاقات ـ أعنی الوجوب بالحرکات ـ انّما هو فی عالم الصیاصی، فیستعدّ الصیصیة لنور ما بالحرکات و لیس فی عالم النور المحض اتّفاق تخصّص ذلک الطرف و ما یقال «انّ المتصرّفات یسنح لها حال موجب لسقوطها عن مراتبها» کلام باطل، اذ لاتجدّد فی ما لیس فی عالم الحرکات و التغیرات علی ما علمتَ.

حجّة اخری: هی انّ الانوار المدبّرة ان کانت قبل البدن، فنقول: ان کان منها ما لایتصرّف أصلاً، فلیس بمدبّر و وجوده معطّل؛ و ان لم یکن منها ما لایتصرّف، کان ضروریاً وقوع وقتٍ وقع فیه الکلّ و ما بقی نور مدبّر؛ و کان الوقت قد وقع فی الآزال، فکان ما بقی فی العالم نور مدبّر و هو محال.

طریق آخر: و اذا علمتَ لا نهایة الحوادث و استحالة النقل الی الناسوت، فلو کانت النفوس غیر حادثة، لکانت غیر متناهیة؛ فاستدعت جهات غیر متناهیة فی المفارقات و هو محال.

 

اثبات تغییر و تحول در کیفیات

به نظر برخی از پیشینیان، کیفیات محسوس که صورت عناصر است، تغییرپذیر نیست و بدین‌خاطر، حرکت سبب گرم شدن چیزی نمی‌شود بلکه سبب می‌شود حرارت پنهان در جسم را آشکار سازد. اینان به طرفداران کمون و بروز شهرت یافته‌اند. به نظر شیخ اشراقی، این گمان نادرست است بلکه کیفیت‌ها تغییرپذیرند و حرارت به اجسام منتقل می‌شود، نه آن‌که حرارت پنهان آن‌ها آشکار گردد.

به نظر برخی دیگر، آتش، آب را گرم نمی‌کند بلکه اجزاء آتش با آب آمیخته می‌شود و این اجزاء سبب گرم شدن آب است، نه نزدیکی آب با آتش. این گمان نیز از نظر شیخ اشراقی نادرست است.

 

پیدایش موالید سه‌گانه

هرگاه اجسام بسیط غاسق یعنی زمین، آب و هوا به‌سبب شعاع‌های کوکبی با هم ترکیب شوند و از آن اشعه تأثیر پذیرند و فعل و انفعال مزاجی در آن‌ها کامل شود، موالید سه‌گانه (معدن، نبات و حیوان) پدید می‌آیند. این ترکیب‌ها و فعل و انفعال‌ها به پیدایش آثار علوی نمی‌انجامد، بدین‌خاطر که آثار علوی فاقد فعل و انفعال مزاجی است.

 

مزاج

مزاج هیأتی است قار قسمت‌ناپذیر و نسبت‌ناپذیر متوسط که از کیفیات متضاد متفاعل متشابه اجسام پدید می‌آید.

از آن‌جا که مزاج هیأت است، معلوم می‌شود که جوهر نیست و چون قار است، پس حرکت و زمان نیست و چون قسمت‌ناپذیر است، پس کم نیست و چون نسبت‌ناپذیر است، پس از مقولات اضافی و نسبی نیست، چون متوسط است؛ پس نه حار است و نه بارد بلکه نسبت به حار، بارد است و نسبت به بارد حار است، پس الوان و طعوم و روایح و مانند آن نیست. چون نتیجه کیفیات متضاد است، پس ترکیب کیفیات متلائم و سازگار نیست و چون متفاعل و متشابه است، پس مطلق ترکیب نیست.

 

برآیندهای مزاج

از ترکیب‌های مختلف مزاجی، موالید سه‌گانه (حیوان، نبات، معادن) پدید می‌آید.

برخی از معادن، برزخ وجسم نوری هستند که به برازخ و اجسام علوی (ستارگان) شباهت دارند، مانند طلا، یاقوت، زمرد، زبرجد و مانند آن و به‌خاطر همین شباهت، محبوب و مفرّح نفوس ناطقه هستند.

از آن‌جا که وجود موالید به‌خاطر نیاز به حفظ اشکال و قوای خود، بدون جزء زمینی امکان‌پذیر نیست، اشیایی زمینی هستند. رب‌النوع آن‌ها به اصطلاح ایرانیان اسفندارمذ است که نوری است که حوزه تدبیرش زمین است و از آن‌جا که صنم اسفندارمذ که زمین است، به‌خاطر فرودین بودن مرتبه آن، از همه اجسام انفعال و تأثیر می‌پذیرد، رب‌النوع آن (اسفندارمذ) نیز از همه انوار قاهر که ارباب انواع هستند، انفعال و تأثیر می‌پذیرد.

ذات و طبیعت هر چیزی کیفیات و عوارض و لواحق آن نیست بلکه نوری است که آن چیز صنم آن نور است. از این‌رو، طبیعت زمین برودت و یبوست نیست بلکه اسفند ارمز است. همچنین طبیعت و ذات هر نوع مجردی، رب‌النوع آن نوع است، نه کیفیات آن. در واقع طبیعت انواع، رب‌النوع و مدبر آن‌هاست. به‌همین خاطر است که اخوان الصفا از طبایع به ملائکه مدبر عالم تعبیر کرده‌اند.

 

اعتدال مزاج انسان

مزاج انسان به‌خاطر اعتدال تام، استعداد دریافت کمالی را از واهب‌الصور که نور مفارق است، دارد که نفس ناطقه نامیده شده است و واهب‌الصور در عین ثبات و تغییرناپذیری، مقتضای آن مزاج معتدل را برآورده می‌سازد و بدان نفس ناطقه را اعطا می‌کند. نفس ناطقه، نور مجردی است که از آن به أنا تعبیر می‌شود و در بدن انسان تصرف می‌کند. این نور مجرد را نور قاهری به مزاج انسان اعطا کرده است که رب‌النوع انسان است و جبرئیل، روان‌بخش، روح‌القدس و واهب‌العلم و التأیید، معطی الحیات و الفضیله نام دارد.

 

حدوث و قدم نفس انسان

از دیدگاه شیخ اشراقی، نفس انسان حادث است و قدیم بودن آن پیامدهای نادرستی دارد. ولی دلایل متعددی بر حدوث نفس انسان ارایه می‌کند که به شرح آن‌ها می‌پردازیم.

 

دلایل حدوث نفس

دلیل یکم: شکی نیست که هر انسانی نفس ویژه خود را دارد. بنابراین انوار مدبر انسان با نفوس انسان، واحد نیست بلکه کثیر و متعدد است. زیرا اگر واحد بود، باید آن‌چه را که یکی از انسان‌ها بداند، همه انسان‌ها آن را بدانند و حال آن‌که چنین نیست، بنابراین نفوس انسان پس از تعلق به بدن آن‌ها متعدد است. اینک بر فرض قدیم بودن نفس، این پرسش مطرح می‌شود که نفوس انسان‌ها پیش از تعلق به بدن، واحد بود یا کثیر؟ و چون هر دو فرض (وحدت و کثرت) آن محال است، پس قدیم بودن نفس به امر محال می‌انجامد و آن‌چه به امر محال انجامد و نتیجه محال داشته باشد، خود امری محال است و نادرست، پس قدیم بودن نفس انسان محال است و نادرست.

اما بطلان دو فرض یاد شده (وحدت و کثرت نفس پیش از تعلق به بدن)؛ اگر نفوس انسانی پیش از تعلق به بدن واحد باشند، بدین معنی که پیش از تعلق، یک نفس کلی وجود داشته باشد، در این صورت باید پس از تعلق نیز یک نفس باشد. زیرا نفس امری مجرد است و به همین جهت تقسیم‌پذیر نیست. پس اگر پیش از تعلق به بدن واحد باشد، به‌دلیل تقسیم‌ناپذیری، پس از تعلق به بدن نیز باید واحد باشد و حال آن‌که واحد بودن آن، چنان‌که گفته شد، محال است. پس بر فرض قدیم بودن نفس، وحدت آن پیش از تعلق به بدن، محال است.

کثرت آن نیز پیش از تعلق به بدن محال است. زیرا کثرتْ فرع بر امتیاز است؛ تا چیزی از چیز دیگری ممتاز نباشد، کثرت معنی نخواهد داشت و امتیاز یا به امور ذاتی است یا به عوارض لازم و یا به عوارض مفارق و چون نفس پیش از تعلق به بدن هیچ‌یک از امتیازات یاد شده را ندارد، بنابراین کثرت آن نیز محال است.

نفوس پیش از تعلق به بدن به‌خاطر امور ذاتی، از یک‌دیگر امتیاز ندارند، زیرا نفوس از جهت شدت و ضعف و نوریت با هم تفاوتی ندارند. زیرا بر این فرض، تعداد نفوس نامتناهی است و شدت نوریت هر رتبه‌ای متناهی است، پس تمام نفوس به‌خاطر شدت نوریت از یک‌دیگر امتیاز ندارند. اگر از جهت شدت از هم متمایز باشند، با توجه به نامتناهی بودن نفوس، باید مراتب شدت نوریت نیز نامتناهی باشد و حال آن‌که اگر مراتب شدت نوریت نفوس نامتناهی باشد، مرتبه‌ای شدیدتر بالاتر از مرتبه نفس قابل تصور نیست و حال آن‌که مرتبه انوار قاهر و مدبرات بالاتر از مرتبه نفس است. پس شدت نوریت نفوس نامتناهی نیست، بنابراین تفاوت نفوس به شدت نوریت نیست.

تفاوت نفوس به عوارض لازم ماهیت آن‌ها نیز نیست. زیرا به‌خاطر اشتراک آن‌ها در ماهیت، در لوازم ماهیت نیز مشترکند. همچنین تفاوت آن‌ها به عوارض مفارق نیز نیست. زیرا عوارض مفارق، نتیجه حرکات است و از آن‌جا که حرکت از لوازم مادی است و نفس در عالم پیش از عالم تعلق به بدن فاقد ماده است، پس فاقد عوارض ماده که عوارض مفارق ماهیت نفس است نیز می‌باشد. پس هیچ‌یک از عوامل کثرت برای نفس پیش از تعلق به بدن وجود ندارد. پس کثرت نفس پیش از تعلق به بدن محال است و چون وحدت آن نیز محال بود، معلوم می‌شود که وجود نفس در عالم پیش از تعلق به بدن محال است. یعنی قدم نفس محال است.

دلیل دوم: (دلیل سوم، چهارم، پنجم و ششم را در رساله نفس می‌توان دید)

 


الفصل الرابع: فی الحواسّ الخمس الظاهرة

الانسان و غیره من الحیوانات الکاملة خُلق له حواسّ خمسة: اللمس و الذوق و الشمّ و السمع و البصر و محسوسات البصر أشرف، فانّها هی الانوار من الکواکب و غیرها، لکنّ اللمس أهمّ للحیوان و الأهمّ غیر الأشرف و المسموعات ألطف من وجه آخر.

 

حواس پنج‌گانه

انسان و سایر حیوانات کامل، بنابر مشهور پنج حس ظاهری دارند که عبارت است از بساوایی (لامسه)، چشایی (ذائقه)، بویایی (شامه)، شنوایی (سامعه)، بینایی (باصره). ادراکات بینایی بدین‌خاطر که انوار کواکب و مانند آن است، از ادراکات دیگر حواس برتر و شریف‌تر است؛ چون نور بر غیر نور برتری دارد. ولی حس بساوایی برای حیوان مهم‌تر است، اگرچه شریف‌تر نیست و شنیدنی‌ها لطیف‌تر است.

 


الفصل الخامس: فی بیان انّ لکلّ صفة من صفات النفس نظیراً فی البدن

و اذا علمتَ انّ النور فیاض لذاته و انّ له فی جوهره محبّة لسنخه و قهراً علی ما تحته، فیلزم من النور الاسفهبد فی الصیاصی الغاسقة بسبب قهره قوّة غضبیة و بتوسّط محبّته قوّة شهوانیة و کما انّ النور الاسفهبد یشاهد صوراً برزخیة، فیعقلها و یجعلها صوراً عامّة نوریة تلیق بجوهره ـ کمن شاهد زیداً و عمراً و أخذ منهما للانسانیة صورة عامّة تحمل علیهما و علی غیرهما، ـ یلزم فی صیصیته قوّة غاذیة تحیل الأغذیة المختلفة کلّها الی شبیه جوهر المغتذی؛ و لولا هذه، لتحلّل بدن الانسان و لم یجد بدلاً، فما استمرّ وجوده و کما انّ فی سنخ النور التّام أن یکون مبدأ لنور آخر، فیحصل منه فی صیصیته قوّة توجب صیصیة اخری ذات نور و هی المولّدة التی بها بقاء نوع ما لم یتصوّر بقاء شخصه، فنقطع قدراً من المادّة لیکون مبدأ لشخص آخر و کما انّ من سنخ النور أن یزداد بالانوار السانحة و یستکمل بالهیئات النوریة و یخرج من القوّة الی الفعل، فیحصل منه للصیصیة قوّة توجب الزیادة فی الاقطار علی نسبة لایقة و هی النامیة. ثمّ یخدم الغاذیة جاذبة تأتیها بالمدد و ماسکة تحفظه لیتصرّف المتصرّف و هاضمة تهرّئه و تُعِدّه للتصرّف و دافعة لما لایقبل المشابهة.

و هذه القوی فروع النور الاسفهبد فی صیصیته و الصیصیة صنم للنور الاسفهبد. فیحصل هذه القوی منه باعتبارات فیه و شرکة احوال البرازخ و یدلّ علی تغایرها وجود بعضها قبل بعضٍ أو بعد بعض و اختلافُ الآثار و اختلال بعضها عند کمال بعض و الانسان استوفی قوی الحیوان و النبات.

 

شباهت (صفات) نفس و بدن

این فصل به همانندی صفات نفس و بدن می‌پردازد و به‌منظور تبیین این نکته که انسان یا عالم صغیر، همه‌ی ویژگی‌های عالم کبیر را دارد، به بیان این امر می‌پردازد که هریک از صفات نفس، شبیه و مانندی در بدن دارد و بدن این صفات شبیه و همانند را از اشراقات نفس گرفته است.

چنان‌که در جای خود گفته شد، نور ذاتاً فیاض است و آن‌چه را هم‌سنخ و همانند خود باشد، می‌طلبد و بدان محبت دارد. همچنین گفته شد که نفس نیز نور است. بنابراین همین حکم را دارد، یعنی ذاتاً فیاض است و به آن‌چه بدان شباهت داشته باشد، محبت دارد و آن را می‌طلبد و به همین جهت است که شبیه آن‌چه در عالم کبیر وجود دارد، در عالم صغیر و نفس انسان نیز وجود دارد و همان‌گونه که انوار قاهر فیاض هستند و بر فروتر از خود (نفوس و برازخ)، افاضه و اشراق دارند، نفس نیز فیاض است و بر فروتر از خود (بدن) افاضه و اشراق دارد.

همان‌گونه که درباره انوار گفته شد، آن‌ها از جهتی محبت دارند و از جهتی قهر دارند و اگرچه محبت آن‌ها نسبت به فراتر و قهر آن‌ها نسبت به فروتر از آن‌هاست، بنابراین نسبت به انوار فروتر از خود عشق و محبت دارند و نسبت به نفوس و برازخ قهر و غلبه دارند، ولی محبت نسبت به هم‌سنخ و همانند که در حب به ذات ریشه دارد و حب به ذات که در حب به اصل خود و انوار فراتر ریشه دارد، سبب می‌گردد که هر نوری نسبت به فروتر از خود نیز محبت داشته باشد، زیرا آن‌چه که فروتر از نور است، شعاعی از انوار قاهر و نورالانوار است. ازاین‌رو عشق و محبت دوسویه سرتاسر عالم هستی را فرا گرفته است. اگرچه در جای خود گفته شد که عالی نسبت به سافل قهر دارد، نه محبت، ولی مقصود از آن محبت تعلقی و بالاصاله بود، نه مطلق محبت. یعنی هیچ نور عالی نسبت به نور سافل و فروتر از خود اصالتاً و از آن جهت که سافل است، محبت ندارد، ولی از این جهت که سافل وجهی از وجوه عالی است و شعالی از انوار قاهر و بلکه شعاعی از نورالانوار است، مورد تعلق محبت و عشق عالی قرار دارد. پس انوار از جهتی نسبت به فروتر از خود محبت دارند، چون فروتر وجهی از فراتر است و از جهتی بر آن‌ها قهر و غلبه دارند، چون فروتر آمیختگی با کاستی و بُعد از فراتر است.

 

نمونه‌هایی از افاضه نفس به بدن

1ـ شهوت و غضب

با توجه به آن‌چه گفته شد، نفس که نور اسفهبدی نام دارد نیز نسبت به فروتر از خود یعنی بدن، همین دو نسبت محبت و قهر را دارد. از جهت محبتش، قوه شهویه را در بدن قرار داده یا افاضه کرده است و از جهت قهرش، قوه غضبیه را در بدن قرار داده یا افاضه کرده است و بدن به‌وسیله قوه شهویه، منافع را طلب می‌کند و به آن‌ها دست می‌یابد و به‌وسیله قوه غضبیه از ضررها پرهیز می‌کند و آن را از خود دفع می‌کند. قوه غضبیه و شهویه ظهور و اشراق کمال محبت و قهر نفس نسبت به بدن است که به‌وسیله آن‌ها هم بدن را نگه می‌دارد و بدان استمرار می‌بخشد و هم آن را تدبیر می‌کند.

 

2ـ صور عقلی

نفس از طریق بدن و حواس آن، صور برزخی جسمانی را مشاهده می‌کند و سپس آن‌ها را از مواد طبیعی و جزئی جدا می‌سازد و از این طریق آن‌ها را به صور معقول و کلی نور تبدیل می‌کند، به‌گونه‌ای که صور یاد شده که در آغاز با حواس بدنی تناسب داشت، با جوهر نوری نفس همانندی می‌یابد. این امر علاوه بر این‌که زمینه علم به جزئیات را فراهم می‌سازد و به علمی کلی و نور می‌انجامد، نکته‌ی دیگری را درباره مسأله مورد بحث بیان می‌کند و آن این است که نفس از جهت تغذیه نیز با همه‌ی مراتب بدن شباهت دارد. حواس بدنی که نیاز به غذا دارند و غذای خود را از میان مادیات به‌دست می‌آورند، در واقع کاری مانند نفس انجام می‌دهند. همان‌گونه که حواس، از میان امور ظلمانی و مادی به اکتساب صور به‌عنوان غذا می‌پردازند و آن‌ها را به محسوس و غذای مناسب خود تبدیل می‌کنند، نفس نیز از میان صور حسی و جزیی به کسب غذای مناسب خود می‌پردازد و آن‌ها را به معقول و کلی و نورانی تبدیل می‌کند. (محسوسات، غذای حس، مبصرات، غذای بصر، مسموعات، غذای سمع و معقولات غذای عقل هستند و هر قوه‌ای غذای مناسب خود را دارد و از این جهت هر مرتبه‌ای با مرتبه فروتر و فراتر از خود شباهت و همانندی دارند.

 

3ـ قوه غاذیه

همان‌گونه که نفس قوه‌ی غاذیه دارد که غذای مناسب آن را که همان معقولات است، از مراتب فروتر فراهم می‌سازد و همان‌گونه که در حواس این قوه را قرار داده است، که غذای مناسب آن‌ها از مراتب فروتر به‌صورت مبصر، مسموع و مانند آن به‌دست آورد، در بدن نیز این قوه را قرار داده است و برای حفظ بدن و استمرار آن، قوه‌ای قرار داده است که از مراتب فروتر و اجسام بسیط و مرکب جوهری مانند بدن بسازد و به‌جای آن‌چه از بدن تحلیل می‌رود، قرار دهد. نفس از این جهت نیز با بدن شباهت دارد.

 

4ـ نامیه

همان‌گونه که از ویژگی‌های نفس این است که به‌وسیله هیأت‌های نوری که از انوار مجرد دریافت می‌کند، کمال می‌یابد و بر وجود و کمالات مناسب آن افزوده می‌گردد، همین ویژگی در بدن نیز وجود دارد و با دریافت انوار نفسانی بر کمالات مناسب آن افزوده می‌شود تا به کمال رشد خود برسد.

 

5ـ مولّده

همان‌گونه که ویژگی نور تام این است که علت و مبدأ نور دیگر قرار گیرد، به‌خاطر سنخیت نیز قوه‌ای در بدن انسان پدید می‌آورد که سبب می‌شود بدن دیگری از آن پدید آید. این قوه مولّده است.

6ـ قوای دیگر

 هم‌چنین قوای جاذبه، ماسکه، هاضمه و دافعه که از فروع قوای غاذیه، نامیه و مولده هستند، از دیگر فروع نفس انسانی یا نور اسفهبدی است که در بدن پدید آورده است. این قوا از این جهت که ثمره فیضان نفس است و نیز از این‌جهت که به‌تنهایی هیچ کاری انجام نمی‌دهند، فروع نفس هستند و از این‌جهت که نفس به‌وسیله آن‌ها به کمال شایسته خود می‌رسد و آن‌ها ابزار استکمال نفس هستند، خادم نفس هستند.

 


الفصل السادس: فی بیان المناسبة بین النفس الناطقة و الروح الحیوانی

النور الاسفهبد لایتصرّف فی البرزخ الاّ بتوسّط مناسبة ما و هی ما له مع الجواهر اللطیف الذی سمّوه الروح و منبعه التجویف الأیسر من القلب، اذ فیه من الاعتدال و البعد عن التضادّ ما یشابه البرازخ العلویة و فیه من الاقتصاد ما یظهر عنده المثال، فانّ المقتصد الصافی له ذلک و غیره من العنصریات یصیر مظهراً للمثال بتوسّطه و فیه من الحاجزیة مایقبل النور و یحفظه و یحفظ الاشکال و الصور و فیه أیضاً اللطافة و الحرارة المناسبة للنور و فیه الحرکة أیضاً المناسبة للنور العارض و اذا لم یکن فی اعداد نوعه الثبات لسرعةِ تحلّله باعتبار اللطف و غلبة الحرارة، فثبت نوعه بالمدد. فقد أتی علی جمیع مناسبات النور. فانّ القضاء لم یکن یقبل الشعاع و لکن یناسب النور بحرارته و سرعة قبول حرکته و لهذا قصد الی عالی النور البرزخی الذی دامت حرکته و قرب منه و عشقه و الحاجز قبل النور الشعاعی و حفظه، فناسب من هذا الوجه و المقتصد حفظ الشعاع و صار مظهراً المثال النیر و المستنیر، ولکن خالف مناسبة النور بالبرد و نحوه.

و هذا الروح فیه المناسبات الکثیرة و هو متبدّد فی جمیع البدن و هو حامل القوی النوریة و یتصرّف النور الاسفهبد فی البدن بتوسّطه و یعطیه النور و ما یأخذ من النور السانح من القواهر ینعکس منه علی هذا الروح و ما به الحسّ و الحرکة هو الذی یصعد الی الدماغ و یعتدل و یقبل السلطان النوری و یرجع الی جمیع الاعضاء و لمناسبة السرور مع النور صار کلّ ما تولّد روحاً نورانیاً، مفرّحاً ـ أعنی من جملة الأغذیة ـ و لمناسبة النفوس مع النور صارت النفوس متنفّرة عن الظلمات منبسطة عند مشاهدة الانوار و الحیوانات کلّها تقصد النور فی الظلم و تعشق النور. فالنور الاسفهبد و ان لم یکن مکانیاً و لا ذا جهة، الاّ انّ الظلمات التی فی صیصیته مطبعة له.

 

مناسبت میان نفس ناطقه و روح حیوانی

پیشتر گفته شد که برخی از انوار بی‌واسطه در برزخ تصرف می‌کنند و برخی باواسطه. قاعده این تصرف بی‌واسطه و باواسطه، سنخیت و شباهت میان نور متصرف و حوزه تصرف است. لطیف در لطیف و کثیف در کثیف تصرف می‌کند.

از آن‌جا که نور اسفهبدی به‌خاطر تجرد و پیراستگی از ظلمت، در غایت لطافت و نوریت است و برزخ در نهایت کثافت و ظلمت است و تصرف هر چیزی در امری مناسب خودش است، بنابراین نور اسفهبدی بدون واسطه در برزخ تصرف نمی‌کند. تصرف آن در برزخ، مشروط به وجود امری است که با آن مناسبت داشته باشد. واسطه تصرف نور اسفهبدی در برزخ و بدن انسان، چیزی است که از سویی با این نور تناسب دارد و از دیگر سو با برزخ شباهت دارد و روح حیوانی نامیده شده است و بر اساس طبیعیات کهن، بخار لطیف و شفافی است که از لطایف اخلاط و عصاره آن‌ها پدید می‌آید و جای آن شیار (تجویف) چپ قلب  است که شباهت‌های بسیاری با نور اسفهبدی دارد و نور اسفهبدی به‌وسیله آن در بدن تصرف می‌کند و نور خود و انواری که از انوار قاره بر نفس اضافه شده است را به قدر استعداد بدن بدان افاضه می‌کند.

 


الفصل السابع: فی انّ الحواسّ الباطنة غیر منحصرة فی الخمس

و اعلم انّ الانسان اذا نسی شیئاً ربّما یصعب علیه ذکره حتّی أنّه یجتهد عظیماً و لایتیسّر له، ثم یتّفق أحیاناً أن یتذکر ذلک بعینه. فلیس هذا الذی یذکره بعینه فی بعض قوی بدنه و الاّ ما غاب عن النور المدبّر بعد السعی البالغ فی طلبه و لیس علی ما یفرَض انّه محفوظ فی بعض قوی بدنه و منع عنه مانع، فانّ الطالب انّما هو النور المتصرّف و لیس برزخی حتی یمنعه مانع عن أمر محفوظ فی بعض قوی صیصیته؛ و لایشعر الانسان فی حال غفلته عن أمر بشئ مُدرِک فی ذاته و صیصیته له. فلیس التذکر الاّ من عالم الذکر و هو من مواقع سلطان الانوار الاسفهبدیة الفلکیة، فانّها لاتنسی شیئاً.

و الصور الخیالیة علی ما فُرضت مخزونة فی الخیال باطلة لمثل هذا؛ فانّها لو کانت فیها، لکانت حاضرةً له و هو مدرک لها و لایجد الانسان فی نفسه عند غیبته عن تخیل زید شیئا مدرکاً له أصلاً؛ بل اذا أحسّ الانسان بشئ ما یناسبه ـ أو تفکر فیه بسبب من الاسباب ـ ینتقل فکره الی زید، فیحصل له استعداد استعادة صورته من عالم الذکر و المعید من عالم الذکر انّما هو النور المدبّر.

و أثبت بعض الناس فی الانسان قوّة وهمیة هی الحاکمة فی الجزئیات و اخری هی متخیلّة لها التفصیل و الترکیب و أوجب انّ محلّهما التجویف الأوسط و لقابل أن یقول: انّ الوهم بعینه هو المتخیلة و هی الحاکمة و المفصّلة و المرکبّة و دلیلک علی تغیر القوی اما اختلال بعضها مع بقاء البعض و لایمکن لأحد دعوی بقاء المتخیلة سلیمة و لیس ثمّ شئ حاکم فی الجزئیات الذی هو الوهم عندک و اختلاف المواضع عُرف بلزوم اختلال بعض القوی لاختلال مواضعها و قد اعترف بانّهما فی التجویف الأوسط و اذ لایختلّ أحد منهما مع سلامة صاحبه، فمواضعهما أیضاً کذلک؛ و اما تعدّد الافاعیل، فلا یمکن الحکم بتعدّد القوی لتعدّد الافاعیل، اذ یجوز ان یکون قوّة واحدة بجهتین تقتضی فعلین. ألیس الحسّ المشترک باعترافه مع وحدته یدرک جمیع المحسوسات التی لایتأنّی ادراکها الاّ بحواسّ خمس؟ و هو یجتمع عنده مُثُل جمیع المحسوسات، فیدرکها مشاهدةً و لولا ذلک ما کان لنا أن نحکم أنّ هذا الأبیض هو هذا الحلو للحاضرین، فانّ الحسّ الظاهر منفرد بأحدهما و الحاکم یحتاج الی حضور الصورتین لیحکم علیهما. فاذا جاز أن یکون لقوّة واحدة ادراکات کثیرة، فجاز منها أفاعیل متعدّدة کثیرة علی انّ الحکم الوهمی لایخالف أفاعیل المتخیلة.

ثم العجب انّ منهم من قال «انّ المتخیلة تفعل و لاتدرک» و عنده الادراک بالصورة. فاذا لم یکن عندها صورة و لاتدرک، فأی شئ تُرکبة و تفصّلة؟ و الصورة التی عند قوّة اخری کیف تُرکبها هذه القوّة و تُفصّلها؟ و اذا لم یمکن سلامة المتخیلة و تمکنها من أحکامها دون صور، فلا یمکن أن یقال: یختّل الخیال أو موضعه و المتخیلة سلیمة و هی علی أفعالها.

فالحقّ انّ هذه الثلث شئ واحد و قوّة واحدة باعتبارات یعبّر عنها بعبارات و الذی یدلّ علی انّ هذه غیر النور المدبّر، انّا اذا حاولنا تثبّتنا علی شئ، نجد من أنفسنا شیئا ینتقل عنه و نعلم منّا انّ الذی یجتهد فی التثبیت غیر الذی یروم النقل و انّ الذی یثبت بعض الاشیاء غیر الذی ینکرها و اذا کنّا تجد فی أبداننا ما یخالفها هکذا، فهو غیر ما به أنائیتنا. فهو اذن قوّة لزمت عن النور الاسفهبد فی الصیصیة و لأجل انّها ظلمانیة منطبعة فی البرزخ تنکر الانوار المجردّة و لاتعترف الا بالمحسوسات؛ و ربّما تنکر نفسها و تساعد فی المقدّمات، فاذا وصلتْ الی النتیجة، عادت منکرة، فتجحد موجب ما سلّمتْ من الموجب و التذکر و ان کان من عالم الافلاک، الاّ انّه یجوز ان یکون قوّة یتعلّق بها استعداد ما للتذکر.

 


الفصل الثامن: فی حقیقة صور المرایا و التخیل

و قد علمتَ انّ انطباع الصور فی العین ممتنع و بمثل ذلک یمتنع فی موضع فی الدماغ و الحقّ فی صور المرایا و الصور الخیالیة انّها لیست منطبعة، بل هی صیاص معلّقة لیس لها محلّ و قد یکون لها مظاهر و لاتکون فیها. فصور المرآة مظهرها المرآة و هی معلّقة لا فی مکان و لا فی محلّ و صور الخیال مظهرها التخیل و هی معلّقة و اذا ثبت مثال مجرد سطحی لا عمق له و لا ظهر ـ کما للمرایا ـ قائم بنفسه و ما هو منه عرض، فصحّ وجود ماهیةٍ جوهریةٍ لها مثال عرضی و النور الناقص کمثال النور التّام، فافهم!

و کما انّ الحواس کلّها ترجع الی حاسّة واحدة ـ و هی الحسّ المشترک ـ فجمیع ذلک یرجع فی النور المدبّر الی قوّة واحدة هی ذاته النوریة الفیاضة لذاتها و الابصار و ان کان مشروطاً فی المقابلة مع البصر، الاّ انّ الباصر فیه النور الاسفهبد؛ و انّما لایری أشیاء قبل المفارقة، لأنّ الشئ قد یعرض له ما یشغله عن ابصار ما من شأنه أن یبصره و الشاغل فی حکم الحجاب و قد جرّب أصحاب العروج للنفس مشاهدة صریحة أتمّ مما للبصر فی حالة انسلاخ شدید عن البدن و هم متیقّنون حینئذٍ بأنّ ما یشاهدون من الأمور لیست نقوشاً فی بعض القوی البدنیة و المشاهدة البصریة باقیة مع النور المدبّر و من جاهد فی الله حقّ جهاده و قهر الظلمات، رأی انوار العالم الأعلی مشاهدة أتّم من مشاهدة المبصرات هیهنا. فنور الانوار و الانوار القاهرة مرئیة برؤیة النور الاسفهبد و مرئیة برؤیة بعضها بعضاً و الانوار المجردّة کلّها باصره و لیس بصرها یرجع الی علمها، بل علمها یرجع الی بصرها.

فهذه القوی فی البدن کلّها ظلّ ما فی النور الاسفهبد و الهیکل انّما هو طلسمه حتّی أنّ المتخیلة أیضاً صنم لقوّة النور الاسفهبد الحاکمة و لولا انّ النور المدبّر له احکام بذاته، ما حکم بأنّ له بدناً أو تخیلاً جزئیاً أو له قوّه جزئیة فهذه الاشیاء غیر غایبة عنها، بل ظاهرة و لها ظهوراً ما و التخیل لایأخذ صورة نفسه، فانّه حاکم علی المحسوسات و ما یتبعها و النور الاسفهبد محیط و حاکم بأنّ له قوی جزئیة، فله الحکم بذاته و هو حسّ جمیع الحواسّ و ما تفرّق فی جمیع البدن، یرجع فی النور الاسفهبد حاصله الی شئ واحد و للنور الاسفهبد علی مُثُل الخیال و نحوه و اشراق علی الابصار المستغنی عن الصورة.

و له ذکر اجمالی: انّ هذا الاشراق علی الخیال مثل الاشراق علی الابصار و الاّ ان کان مجرد مثال الخیال، ان أدرک انّه مثال الخارج، یکون أدرک الخارج الغایب دون مثال و استغنی عنه و هو ممتنع علی انّ الخارج المتخیل قد یکون انعدم فی حالۀ التخیل و البصر لما کان ادراکه بکونه حاسّة نوریة و عدم الحجاب بینه و بین المستنیر، فالنوریة مع عدم الحجاب فی المجرّدات أتّم و هی ظاهرة لذاتها، فهی باصرة و مبصرة للانوار.

 

مسأله یادآوری

از دیدگاه حکیمان مشائی، یادآوری آن‌چه فراموش شده، عبارت است از بازیابی صور از حافظه که خزانه احکام وهمی است. از نظر حکیمان اشراقی، یادآوری آن‌گونه که حیکمان مشایی گفته‌اند، نیست. بلکه عبارت است از بازیابی صور فراموش شده از جایگاه انوار مجرد فلکی که هیچ‌گاه چیزی را فراموش نمی‌کنند. شیخ دلایلی بر آن ارایه می‌کند که به‌خاطر آمیختگی گسترده آن به طبیعیات کهن، از شرح آن خودداری می‌کنیم و مقاله چهارم را به‌پایان می‌بریم.